یادته برات نامه می نوشتم؟
دیگه نمی نویسم
می دونی چقد دلم گریه می خواد
می دونی چند وقته؟
.
چقد به هم ریختم این چند روزه
.
چرا هیشکی نمی دونه من چی می خوام
اه
چرا من اینجوریم؟
چقد بهونه می گیرم
هر کی باشه خسته می شه
.
کاش می دونستم
که چی می خوام
.
حرف تازه ای نیستا
امروز یادم افتاد
بچه هم که بودم اینجوری می شدم
یه دفه یادمه خونه ی مامان بزرگ بودیم تو حیاط , من و بابا , با عمه بزرگه و عمه کوچیکه , مامان بزرگ مسافرت بود,هشت سالم بود ,یا شایدم کمتر, شیش هف سال
یهو زدم زیر گریه
و جالب بود که خودم هم تعجب کردم که من چرا دارم گریه میکنم
و هیچ جوابی برای خودم حتی نداشتم ,چه برای نگاه متعجب اون سه تا آدم بزرگ
یادش به خیر
اون روز بابا منو برد پارک و برام بستنی خرید
کاش امروزم با یه پارک رفتن و بستنی خوردن حالم خوب می شد
اما الان سه چهار روزه که با هیچی حالم خوب نمیشه
حتی با بستنی
امروز بغضم شکست
ولی کاش تو هم می بودی
!
.