نیست که نیست... باور کن... بودها...دیگر نیست... دست هام رو می ذارم توی جیبم و پیاده کوچه خیابونای این شهر خواستنی رو گز می کنم و زیر لب آواز می خونم و شعر زمزمه می کنم و هوای بهار می بلعم و لحظه ها رو یک به یک زندگی می کنم و به هر سبزی و هر بارونی و هر نسیمی سلامی بلند میدم و خوشم برای خودم و پر از نور و شن و دار و درختم... و پر از سایه ی برگی در آب... و درونم تنهاست...خیلی... و نیست که نیست که نیست.. نه ز یاری نه ز دیار و دیاری ... انتظار خبری نیست مرا جناب قاصدک.. باور کن دیگه نیست... این هزار بار... برو... برو همونجا که منتظرتند... من دیگر باورم هست که نیست هیچ کس را خبرم... و از این بی خبری رنجم نیست... برو... برو دم خونتون بازی کن بذار ما هم به زندگیمون برسیم... برو دیگر نیایی ها... برو.. .برو آفرین برو
.'