يكي بايد باشد كه شب ها گوش بدهد به حرف هاي رخت خوابيم. كه حرف بزنم براش لميده و با چشم بسته -و نه زير نور چشم در آر موبايل زير لحاف و با فرو رفتن ناخن انگشت شصت در گوشت از اوه همه تايپ تند تند و پشت سر همی- يك نصفه شب هايي كه مغزم نطقش باز مي شود و شروع مي كند به حرف، که حرف هاش انقدر زيادند كه خوابم مي پرد از فرط حرف، آن هم از آن حرف هاي بي در و پيكر از اين شاخه به آن شاخه بپرانه كه آخرش به هم مربوط مي شوند زير سايه ي نخ هاي نامرئيم... انگار كه يكي از يا يكي يكي قفسه هاي ذهنم رو باز كنم و بخوام مرتب كنم قبل از خواب، همه ي خوانده ها و شنيده هام رو در طول روز... اصلن تا حالا از قفسه ها چيزي گفتم اينجا يا از نخ های نامرئی يا از سكوت ذهنم يا از رضايت ذاتيم كه موضوع امشب بود و هزار تا حرف ديگه؟ نگفتم ديگه، از بس كه طولاني بوده و خارج از توان تايپ با دوازده تا دكمه ي موبايل و بيش از ظرفيت يك اس ام اس ده تايي كه آخرين ظرفیت گوشيم هستش. بعله! يكي بايد باشه و اين نبودنش توي تخت يك ظلم بزرگه.
.'