امروز یک دور کامل آب و هواها و
اقلیمها و فصلهای مختلف رو تجربه کردم, صبح قطبی بودم, یخبندان و لرزان, بعد
بارونی شدم کمی, بعد ابری و دلگیــــــــر و بعدش طوفان و بعد هم رعد و برق و تگرگ.
اون شب داشتم به بهار میگفتم که
دلم میخواد برم لب دریا, یا نوک کوه و انقدر داد بزنم تا گلوم پاره شه, امروز از
روی همین تخت خودم انقدر بلند بلند گریه کردم و بی صدا داد زدم که پاره شد, حتی از
صدای خودم هم ترسیدم, اما تموم شد بلاخره و بعد ابرها رفتند کنار و خورشیدم در
اومد و آفتاب زد و گرم شدم.
بعد خیال تو اومد و برای سالهای آیندهمون برنامه ریختم, برای ده
سال تقریبن, طوری که بزرگترین مشکلمون انگار انتخاب اسم بچهی اولمونه و حالا مست
از رویاهای اردیبهشتی ولو شدم روی تخت و فقط تو رو کم دارم تا گُله به گُله ببوسیم
و تابستون شم
.
خوبِ خوب نیستم, اما خوبم و فقط
دو هفته وقت دارم که پنجاه و پنج قلم کار نکردهم رو تموم کنم و روحیهی خر
"هیچ وقت دیر نیست, تو می تونی"م دوباره زنده شده امروز و همین.. باشد
که رستگار شویم همهمون دور هم دسته جمعی
.'