مامانم می گه زمون جنگ تو اداره نشسته بوده که از رادیو می شنوه خیابونی رو که خونه ی عمم اینا توش بود ُ زدن..منم که خونه ی اونا بودم دیگه..بدو خودشو می رسونه ، تو کوچه راش نمی دن..کلی گریه و زاری را میندازه که بچم مونده تو خونه و تو رو خدا بذارین برم و خلاصه راش می دن و میاد خونه..با گریه خودشو می رسونه خونه و از پله های زیر زمین میاد پایین و منو می بینه که یه دستمو کردن تو دماغم و با دست دیگم دارم از این زرد آلو ها که خشکشون می کنن می خورم..تا مامانم ُ می بینم می زنم زیر گریه که : "اِسَه! جِت..فَیَح مَنَه لواسک آلاجاخ ، علمو دا مَنی آپایاجاخ شهی بازیهَ"...عمم و شوهر عمم و خونشون و زیر زمین شون و پسر همسایشون یه قسمت عمده از خاطره های بچیگیامو تشکیل می دن ، اما گاهی روی خاطره هات یه غمی می خوره که عاملش هم که از بین می ره، باز خودش می مونه
.
1 comment:
ترسیدم ، گریه کردم ، مامانمو خواستم..اونا هم کلی بهم وعده وعید دادن که گریه نکن فرح میاد می بردت برات لواشک بخره..علی عمو هم عصر می بردت شهر بازی.."ش" و "ی" هم که نمی تونستم بگم
:دی
Post a Comment