...برف همّّّّّیشه ، منو یه راسّ می بره تو بچگیام
.
.
توی او لباسای گرم بافتنی که مال من بودن..تو او شالگردن دسمالی قرمزه که گره می خورد و عاشقش بودم و مامانم دوس نداش ببندمش...
..تو او پاپوش قرمزا که عمه هر چن سال یه بار بزگترشو برام می بافت و تو دو طرف بند دورش از این گوله کامواییا داشت
همیشه دلم می خواس با پاپوشام برم تو خیابون ، مث فیلما...فک می کردم اینم از هموناس..همیشه هم غصم می شد که چرا کفشو نمیشه -از رو پاپوش پوشید...
..تو اون پلیورا..جلیقه ها
همیشه وقتی کسی برام چیزی می بافت ، حس می کردم با تمام وجود دوستم داره...اندازه ی تک تک اون گره ها..البته اون موقع عقلم به گره نمی رسید..ولی می دونستم ..بوی دوست داشتنُ حس می کردم...
...اونقدر ذوق داشتم که از اول تا آخر هر بافتنی روزی چند بار بهش سر می زدم
روزای آخر که از کنارش تکون نمی خوردم و تا تموم می شد و تیکه هاش یه هم می چسبیدن ، می تپوندمش تو تنم و بدو بدو می رفتم به همه نشون بدمش..
میدونم که دیگه هیچ وقت کسی برام چیزی نمی بافه و چه حقیقت تلخی...بزرگ شدم انگار
اما
...همش انگار هنوز ، با همون جثه ی بچگیام...تو پنجره وسطیه نشستم و دارم تماشاش می کنم
...با تعجب و هیجان
.'
2 comments:
ببین آثفه به من گفته باته شال رنگی رنگی ببافه:دی
.
تصمیم ِ جدی دارم امسال ببافم دیگه
ینی من خودمو به اندازه ی تک تک گره ها دوست دارم؟
ینی من خود شیفتم؟
بیا بدویم :)
اِاِاِاِ!
من اثم خودمو این جا می بینم!
ولی نمی دونم بته تویی یا آجی!
ولی اومدم بگم اگه بهم فرثت ذیاد بدی برات ثد در ثد یه چیذی می بافم
نمی دونم چی
شاید یه شال گردن کوچیک!
Post a Comment