یکی از تفریحات سالمم اینه که توی مترو یا اتوبوس یا وقتایی که سر کلاس حوصلم سر رفته آدم ها رو توی موقعیت های مختلف تصور کنم، وقتی خوشحالن، وقتی عاشقن، وقتی دارن با عزیز ترین کسشون حرف می زنن، وقتی مریضن و... بعضی وقتا هم سعی می کنم عاشقشون شم..ینی خودمو می ذارم جای اون آدمی که عاشقشونه و از اون زاویه بهشون نگاه می کنم...بعد صبح ها که همه خوابن و اغلب ناراضی و بد اخلاق، هی توی تصوراتم می خندونمشون ببینم چه جورین و از این بازیا...
امروز صبح - یعنی همون دیروز- جلوی یه خانوم میانسالی وایستاده بودم، یقه ی لباس بلوز قرمزش خوش رنگش و رنگ رژ لبش کاملن ست بود و حکایت از یه آدم بشاش و با روحیه داشت اما تو چهره ش که رفتم یه اخم گنده و یه نگاه تلخ فقط...هیچ اثری از خوشی توش نبود؛ هر چی هم سعی کردم نتونستم تصور کنم که این بشر چه جوی می خنده..اصلن می خنده آیا؟ بعد که نشد شروع کردم با خودم به حرف زدن پشت سرش که این دیگه کیه و بیچاره بچه هاش و اینا و بعد هم نتیجه گیری کردم که این آدم اصلن عمرن نمی خنده و همینه که هست...خودم بهم گفت حالا ضایع می شیا و من هم بهش گفتم امکان نداره اصلن و اومدم از نخش بیرون
بعد چی شد؟
یه دختر جوون اومد که عروسک و اسباب بازی و اینا می فروخت، تا چشم خانومه به اسباب بازی ها افتاد، انگار که یه بچه ی چهار پنج ساله باشه، ذوقی کردا! نیشش تا بنا گوش باز شده بود..اونقدر مهربون و خوش خنده بود که من رسمن هیجان زده شده بودم و از طرفی هم سعی می کردم خودمو که دستاشو به سینه زده بود و اونطوری اونطوری داشت نگام می کرد تحویل نگیرم...ا
...خانومه تا موقعی که پیاده شد چشم از عروسکا بر نداشت که هیچ، نیشش هم دیگه بسته نشد تا آخر
!"فکر می کنین چی بهم گفت خودم؟ "عر بزن" ؟ نه! اتفاقن چون حوصلمو نداشت گفت " عر نزن دیگه، خفه شو
.'
No comments:
Post a Comment