Monday, July 27, 2009





ساعت چنده الان؟
يه ربع به پنچ صبح پنج مرداد هشتاد و هشت!
چپيدم زير لحاف و دارم تند تند اينا رو مي نويسم


يه شبايي مثل امشب يهو توي تاريكي روشن مي شم كه واي ديرم شد، عقب موندم، واي پايان نامه مو بدم زود، واي فوق قبول شم زود، واي برم سر كار، پول در آرم، واي برم ورزش به خودم برسم، واي فلان كتاب رو نخوندم هنوز، واي خاك بر سرم فلان كار رو كي مي خوام ياد بگيرم و كلي "واي خاك بر سرم" ديگه

دفعه ي اولمم نيست كه اينطوري مي شم كه، مي دونم خودمو ديگه!
فرداش يا خواب مي مونم يا يادم مي ره باز!
اينه كه گفتم بيام تندي اين بار بنويسمش كه فردا دو بعد از ظهر كه پا شدم از خواب، اقلن يادم مونده باشه كه خيلي حس مزخرفي داره كه آدم هفت ماه و پنج روز و حدودن يه ساعت ديگه يه ربع قرن كامل زندگي كرده باشه و هنوز هيچ غلطي تو زندگيش نكرده باشه!

يعني مي خوام بگم به خودم كه يه ديقه اقلن هم سن و سال هاي خودتو ببين! آها! ديگه واي نستا بر و بر منو نيگا كن برو پي كارت... اين لا مروت رحم كه نداره، داره عين چي مي گذره... بدو دير شد...آفرين



.'


1 comment:

mohamadreza said...

راستم میگینا .... یک ربع قرن گذشته ازمون و هیچ .... فکر کنم ما ربع قرنیا هممون مثل همیم البته