Tuesday, August 11, 2009



وصال آن لب شيرين به خسروان دادند
تو را نصيب همين بس كه كوه كن باشي...

باز سوزنم گير كرده روي اين آهنگه و شعره كه بلا استثنا اشكمو هر بار در مياره...

خيلي بده امشب... من دارم عين اسب طاقت ميارم، بدون اينكه لازم باشه چيزي به كسي بگم يا چيزي بنويسم يا بغلي لازم داشته باشم يا هر كس و چيز دلداري دهنده و آروم كننده اي...

آره! دارم به خودم تلقين مي كنم كه قوي هستم...

اين روز ها دچار چندگانگي ام...يكي در من نگران و منتظر... يك گريان و غمگين... يكي لبخند به لب... يكي خشمگين... و همه ي اينها تقريبن در اوج و تحقيقن بي ربط به هم.


همينطوري محض اتلاف وقت
.

اين تلف چه واژه ي طفلكي ايه... دلم خواست بغلش كنم يه لحظه...



.'



No comments: