Monday, September 6, 2010



یه چند روزی ه که خیلی پرحرف شدم، یه دختره توی مغزم نشسته و مدام ور ور ور حرف می زنه... دلم می خواد بلند بگمشون با آدما، اما یا حرف ها گفتنی نیستند و یا آدم ها... نوشتن هم کلن یادم رفته، نه که قبلن بلد بوده باشم ها،منظورم اینه که واقعن غریبیم میاد با وبلاگم، اگرچه خب تابلوئه که این مشکل همیشگی نیست و داره در همین لحظه برطرف می شه.
یه مشکل دیگه ای که هست اینه که حرف هام رو به زبون که میارم، ینی تا می خوام بلند بگمشون، آب میرن،، یا سانسور می شن و یا یا فراموش. این یکی رو توی چند ماه گذشته بهش پی بردم که تا قبلش فقط فکر می کردم که اگه کسی باشه دم دستم و حرفم بیاد می شینم و یا می خوابم و حرف هامو پخش و پلا می کنم توی فضا و هیچ اینطور آدمی نیستم و در حضور شخص ثالث- غیر از من و خودم که داریم با هم حرف می زنیم- یا حرف نمی زنم از شدت غریبگی، یا حرف هام یادم می ره از شدت حواس پرتی ناشی از حضور شخص ثالث و اینکه هی مجبورم توضیح بدم و هی هم از این شاخه به اون شاخه می پرم و گاهی از هیجان و یا از میل به گوش دادن به و یا سعی در بلعیدن  شخص ثالث و یه مشت دستپاچگی دیگه از این قبیل و یه مشت هم شیطنت که خب در حضور شخص ثالث  به غل غل می افته و دست خود آدم هم نیست که
البته که دیگه معلومه و گفتن هم نداره که آدم به آدم و روز به روز و مکان به مکان و فضا به فضا فرق می کنه و همه چیز همیشه بستگی داره به هزار چیز 

شب بیست و یکم ماه رمضان دم دم های سحر که سریالم تموم شد- فارسی وان؟؟- پاشدم چایی و سفره سحری و اینا رو دم کردم و چیدم. مامان و بابا تازه خوابیده بودند و قرار نبود بیدارشون کنم. آرمان رو هم هر چی صدا زدم عین خرس خوابیده بود و بیدار نشد... نشسته بودم تنهایی پای سفره ای که برای 4 نفر باز بود و تلویزیون داشت دعا و مناجات و اینا پخش می کرد. نمی تونم بگم از قبلش هیچیم نبود و هزار جور فکر و خیال نداشتم، اما نمی شه هم بگم که غمی بود به اون شدت. نمی دونم چی شد، هر چی که بود یه لحظه بود و مثل همیشه هم کاملن بی ربط که سفره ی خالی و صدای آقاهه که می گفت شب قدر فیلانه و بیسار دست به دست هم دادن که بغض کردم و به آنی اشکام سرازیر شد و این اشکه برای عمو نبود که خیلی مریضه، برای پایان نامه  کوفتیم هم نبود که داره دق ام می ده، برای هیچ کدوم از مشکلات ریز و درشت خودم و اطرافیانم نبود... حتی گریه خوشحالی بود و حتی همزمان هم یادم بود که بیام اینجا بنویسم که لحظه ی خوبیه لحظه ای که فیلان و بعد هم به خودم فحش دادم که تو گه ترین لحظه ها هم به فکر اینه که بره کجا چی بنویسه و با خودم  گفتم که عمرن نمی نویسمش و حالا دیدید که اینو هم نوشتم حتی.

بعله می خواستم بیام و بنویسم لحظه ی خوبیه لحظه ای که  احساس بی شرف بودن و خباثت  آدم تبدیل می شه به احساس بدبخت بودن. یعنی  درست لحظه ای که تو داری خودتو سرزنش می کنی که خاک بر سرت که اینقدر بدی و اینقدر آشغالی  که یهو متوجه می شی که ایراد از تو نیست، تو رو اینطوری طراحی کردن و اینطوری بودن یه جور بدبختی ه... بعد با خودت مهربون هم می شی حتی که الهی بمیرم برات و می گیری بغلش می کنی محکم  و این می شه که اشکت هم در میاد...

لحظه ی خوبیه که درد وجدان ناشی از بی شرف بودن، تبدیل می شه به درد بدبخت بودن و شماها خودتون می دونین که بدبخت  بودن آسون ترین کار دنیاست.
لحظه ی خوبیه اما لحظه های خوب همیشه شادی آور نیستند.... گاهی دلگیرند، خیلی هم دلگیر و از این بابته که حال دلم خرابه از آن روز و محض یادآوری هم نه از آن خرابی ها که بوس و بغل بخوام، که نیازی به دلداری باشه، که بخواد حال آدمو بد کنه یا چه و چه... از اون هایی که آدم باید با  بدبختی خودش کنار بیاد و  و یا یه فکری براش بکنه و این زمان می بره....شکل عزاداری شاید... از اون موقع ها که آدم دلش می خواد کفتر باز باشه یا یه سازی بلد باشه یا آواز بخونه برای خودش که " گر ز حال دل خبر داری بگو..." اما حتی صداش هم خوب نباشه...

عیبی  نداره بابا...گفتم که حالم خوبه.

روی قبرم خواهند نوشت "کسی که نگفتن بلد نبود"  و این هم حتی عیبی نداشت.

پوووووووووف!  چقد حرف زدم:ی

زت زیاد


.'

No comments: