خب خانوما، آقایون، عزیزان؛
به نظر شما من چند تا از این اتودها گم کرده باشم خوبه؟ از همین، عین همین، همین رنگش که پنجدهمشه، چند تا گم کرده باشم خوبه؟ یکی؟ دو تا؟ سه تا؟ به خدا که خودم هم نمیدونم.
اولین بار تابستون یا پاییز سال 86 در راه برگشت از کلاس کد یا شاید هم شاپ -دقیقن ایطلاع ندارم:ی- با نسیم توی ثالث دیدمش. زردش رو داشت که سهدهماش بود و به کار من نمیاومد، اما دلم رو برده بود و دوستش داشتم. چند روز بعدش نسیم زنگ زد و گفت که تو شهر کتاب شهرکه و از اونایی که من دوست داشتم پنجدهمش رو داره و آیا بگیره برام یا نه که خب طبعن گفتم آره و گرفت و من بسی خوشحال بودم حتی که نسیم اونو برام میخره و خریده و آدم باهاس با قلمی که دستش میگیره خاطره داشته باشه و چه خاطره ای خوشتر از این؟
تا اینکه قصه شروع شد و نزدیکهای عید یه روز دیدم که اتودم نیست. غمی سنگین بر من چیره شد و غم خود را با دوست عزیزم نسیم در میان گذاشتم و او دست محبت بر سرم کشید و گفت که گریه نکنم و برام یکی دیگه خواهد خرید. روزهای اول بعد از عید دومین اتودم به دستم رسید که اتفاقن در آن عکسی که مربوط به تولد امین و بهار است و من با سویی شرت قرمز سمیرا نیشم تا بناگوش باز است جلویم روی میز است و یادم هست که تاسیسات داشتیم و جدول روزنامههای کتابخانه رو با بهار حل می کردیم.
بار دومی هم که گماش کردم نسیم با ملاطفت باهام برخورد کرد و دوباره برام خرید یکی که بیخاطره نمانم از لحاظ قلم و اینها. بار سوم اما گفت که مسخره کردهام خودم را؟- یا او را؟- و بروم گم شوم و خودم بخرم که همان هم شد و من واضح و روشن دو بار دیگرش را هم یادم هست که از دو مغازه ی مختلف توی انقلاب از اینها خریدم و یک سبزآبی اش که نهدهم اش بود را هم گرفتم که تنها نماند توی جامدادیم، بلکهام دیگر گم نشود، اما شد. باز هم گم شد. یکی مونده به آخریش همین پاییز امسال که 89 باشه گم شد و من هم دنبالش نرفتم دیگر، چون دانشگاهی در کار نبود و زیاد کاری نداشتم که باشد و یا نه و همان نهدهم کارم رو راه مینداخت تا همین چهارشنبه دو هفته پیش که با لبخندی حق به جانب بر لب که این دفعه عمرن بتونی گم بشی چون دیگه دانشگاه نمیرم و دو کلاس هم بیشتر ندارم و حواسم خیلی جمع و کلی خط و نشان بار دیگر یکی از همینها را خریدم و انداختم ته کیسهی خریدهام و آمدم خانه و حتی باهاش کوه هم رفتم و تمام مدت توی کیفم بود و شبش حتی مشقهای کلاس زبانم را باهاش نوشتم و حتی توی خود کلاس زبان هم باهاش چیز میز نوشتم، اما همین. دیگه ندیدمش، نبود و از قرار معلوم توی منگی ناشی از سرماخوردگی توی همان کلاس یا شاید هم دو قدم این ور و آن ور ترش گمش کرده بود و همین.
به هوای اینکه شاید یکی از اینایی که گم کردم توی خونه بوده باشه تا خانه تکانی مامانجان هم صبر کردم، اما نبود که نبود و امروز بس شادان و خندان و هرهر کنان از دست خود رفتم یکی دیگه خریدم و برگشتم خانه و خدا بسر شاهد است که الان که داشتم این ها رو مینوشتم رفتم و توی کیفم را چک کردم انقدر که شک داشتم هنوز سر جاش بوده باشه:ی
تصمیمم بر این شد که بنویسم این ها رو و عمومیش کنم این رسوایی بزرگ رو که از این به بعد هم گم نشود و هم هم اگر گم شد، هر کس هر جا دیدش بشناسد و بیارد بدهد به صاحابش و مژدگانی دریافت کند:ی
.
در خلال این گزارش هم یادم افتاد ما ما.کو که بودیم به اتود یا مداد نوکی یا هر چی که شما بهش میگین میگفتیم مدادفشاری و من اون اوایل که اومده بودیم تهران یکچندباری این را هی گفتم و هی مسخره شدم تا اینکه بفهمم این اتود است و فوقش هم مداد نوکیست، ترکیم دیگر! اولین چیزی که می بینیم رو می گوییم، فشار می دهیم و می آید بیرون، پس می گوییم مداد فشاری:ی
واااالّا!:ی
تازه به پنجدهم و هفتدهم و نهدهم هم می گفتیم صفرپنج و صفرهفت و صفرنه و کلن ای جانم به خودمون و یادمون هم به خیر:)
مردم از وراجی:ی
تمام.
.'
1 comment:
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
فکر کن که یه آدم مشخص همیشه پیداش کنه. فکر کن اون چه خیالاتی بافته باشه از عجیب بودن این اتفاق. بدبخ
Post a Comment