یادم نیست چند سالمه، آرمان هنوز دنیا نیومده و خبری هم ازش
نیست و من هنوز تو تخت مامان و بابا میخوابم، پس پنج سالمه شاید، یا کمتر. بابا
یه باطری قلمی از اون زردا که اون موقع ها
بود و یه لامپ کوچیک و دو تا سیم دستشه و اینا رو میبنده به هم، چراغارو خاموش میکنیم
و سیم رو میزنیم به سر باطری، لامپه روشن میشه و من جیغم از خوشحالی در میاد،
بابا میده اینا و دست من و میره، یادم نمیاد چند وقت، اما خیلی در اون مقیاس،
مدام این کار رو میکنم و هر بار ذوق میکنم، خوشی میریزه تو دلم، هیجانزدهم و
فکر میکنم خیلی کار بزرگی کردم، با افتخار از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. تصویرش
واضح جلوی چشممه، چراغ روشن همسایه و صدای جیرجیرک
.
مامان و بابا یه بحث خوبی کردن و نتیجهش طبق معمول پیروزی
قاطع مامان بود که میگفت من دیگه بزرگ شدم و باید برم توی دستشویی و دیگه بچه
نیستم که با این توالت سیارم بچرخم تو خونه و جلوی تلویزیون و جاهای دیگه هر کاری
دلم خواست بکنم، اینه که من الان با کمی تخفیف نشستم گوشهی حیاط روی توالتم و
منتظرم و همینطوری که منتظرم دارم کوه قد کشیدهی رو به روم رو نگاه میکنم که
کمتر از 100 متر باهام فاصله داره و تقریبن چیزی از آسمون نمی بینم، جز یه باریکهای
کمی بالاتر از خط کوه. یه آبی خیلی خوشرنگ. حوصلهم سر رفته و همینطوری که خونههای روی کوه رو
نگاه میکنم کمی میرم عقب، میبینم کوه داره باهام میاد، میترسم بیافته رومون،
پا می شم فرار کنم که میبینم بر میگرده سر جاش، دوباره میرم عقب، باهام میاد،
میرم جلو، میره عقب، عقب و جلو میشم و کوه باهام حرکت میکنه، خوشم از اینکه کشفش
کردم، این بار به هیچ کس نمیگم، این یه رازه بین من و کوه
.
تنهام تو حیاط و کسی نیست طبق معمول، حوصلهم سر رفته، دلم
میخواد آسمونو کشف کنم، ببینم هوا اون بالا چه شکلیه و با خودم فکر میکنم پس چرا
قدم بلند نمیشه که دستم برسه به سقف- چون همیشه بهم می گفتن اگه غذا بخورم بزرگ
میشم و دستم میرسه به سقف و سقفی که الان ازش حرف میزنم سقف چوبی بلند خونه ی
مامان بزرگه که چوباشو از روسیه آوردن و همانا اینو اگه نمیگفتم خیانت کرده بودم
به عموهام که همیشه با افتخار به ماها یادآوری میکنن که چوبای این سقفه رو از
روسیه آوردن اون زمان- ، بعد یهو به ذهنم میرسه که اگه برم رو پله ها میشم همقد
عمه کوچیکه که قدش خیلی بلنده، میرم رو پله و از نردهها آویزون میشم و دستمو تو
هوا تکون میدم، بعد بدو بدو میرم پایین و باز دوباره دستمو تکون میدم، همون هواست،
به این نتیجه میرسم که الان هم با همین قدم باز توی هوام، پس هر جا برم و قدم هر
چقدرم بلند شه همین شکلیه، هوا رو کشف کردم
و از خوشی دور حیاط می دوم. چشمامو می بندم و کشفم میخوره تو صورتم و کیف میکنم، فکر میکنم
تو آسمونم
.’
یک قسمتی از این پست رو قبلن تر ها نوشته بودم، دنبالش می گشتم که خوردم به یک خروار نوشته ی پست نشده... نمی دونم، شاید روزی از این روز ها
.
گودرمونو گرفتن، مجبوریم دیگه
.
.
.
یک قسمتی از این پست رو قبلن تر ها نوشته بودم، دنبالش می گشتم که خوردم به یک خروار نوشته ی پست نشده... نمی دونم، شاید روزی از این روز ها
.
گودرمونو گرفتن، مجبوریم دیگه
.
.
.
2 comments:
قرررربونش برم که هوا رو کشف کرده
جااان دلمی:×
باهوشم من:ی
:>
:>
:>
Post a Comment