حالم خوبه, یعنی به قول علیرضا که شاید هم قبلن قول خودم هم بوده آدم توی این هوا بخواد هم نمی تونه بد باشه, اصلن آدم شرمنده ی این هوا می شه اگه خوب نباشه, اما یک حرفی رو این هفته دو سه نفر از نزدیکترین دوستام هر کدوم با ادبیات خودشون بهم گفتن و اون این بود که چت شده؟ فرق کردی با قبلت, از دوران اوجت به دوری و از این حرفا, به همه شون با ادبیات خودم گفتم پیر شدم و همه شون مسخره م کردن, اما خب به نوعی راست گفتم دیگه جدی.
ینی می دونی؟ نمی خوام بگم که اوضاع فعلی زندگیم و این لنگ در هواییم تاثیری روی حال و احوالم نداره ها, اما به شیوه ی خودم برای ریشه یابی دورتر ها رو که نگاه می کنم می بینم که بعله عزیزم, واقعن پیر شدم, پیر که نه, بزرگ شدم در واقع.
من ذات زندگی رو دوست داشتم و همه این رو می دونستن - هنوز هم دارم البته- و این باعث می شد ندیده و سرسری بگیرم رنج ها و سختی هاش رو و بگم "زندگیه دیگه", که نذارم عیشم منقش بشه, یک بهشت کوچکی برای خودم ساخته بودم و خوش بودم باهاش و مفتخر بودم بهش, معتقد بودم اگه خودش بده, عوضش آدما می تونن با هم خوب باشن, دوست باشن, عاشق بشن, اما این چند وقته هی روی گهش رو دیدم لامصب... به چشم خودم دیدم که آدم ها واقعنی می تونن هرجایی باشن, آدم ها واقعنی می تونن بی رحم باشن- بعله, منم هستم- , دیدم که آدم ها واقعنی از هم جدا می شن, عشقی در کار نیست, دوستی در واقع یکی از لبنیاته اگه که نخوام بگم کشکه, آدم ها واقعنی همه کس و همه چیزشون رو می ذارن و می رن, آدم ها واقعنی به هم خیانت می کنن, آدم ها واقعنی از روی هم رد می شن برای رسیدن به چیزایی که می خوان و دیدم که آدم ها واقعنی می میرن حتی.. دیدم مثل اینکه جدی جدی درد داره دختر! هر چقدر هم که ادعا کرده باشی که این چیز ها طبیعت زندگیه و باید باهاش کنار اومد.
اعتراف کنم که خیلی سنگین بود برام, که دیدن این چیزها خارج از توان من خوش بین و خوش باور بوده و داغون کرده یک بخشی از سرخوشی کودکانه م رو. بهشتم خراب شده و این شاید اسمش پیر شدن باشه... بزرگ شدن اجباری.
حالا تو دلتنگی های ابدی و کابوس شبانه روزی گشت ارشاد و جبر جغرافیایی و به گه کشیده شدن زندگانی و جوانیمون و این ها رو هم بذار تنگش. حوصله ش رو ندارم خب.
دیشب کشف کردم این که یکهو می رم تو خودم واکنش دفاعی لاک پشتیم به اتفاقاتیه که نمی تونم هضمشون کنم در لحظه, در هر مقیاسی و این هم شاید به نوعی. درست می شه حالا, من دوباره بهشتی برای خودم می سازم, احتمالن کوچک تر از قبل, شاید هم بزرگتر, نقشه ای ندارم براش هنوز, با احتیاط و تجربه ی بیشتر, شاید هم کمتر و شل تر, برای این هم تصمیمی ندارم, باید ببینم چی می شه, فعلن که بی صبرانه منتظر رسیدن پاهام به زمین هستم, اما حتمن می سازمش, چون جایی بیرون از بهشت نفسم بالا نمیاد.
به قول سنجد, بر می گردم! حتمن! هَ
.'