دیشب دعا کردم فکر کنم, بعد از سالها... نفهمیدم چی شد, تصورش که کردم که اعصاب ندار و کلافه و بی حوصله ست, که موبایلش رو پرت کرده یک گوشه و رفته یک گوشه دیگه گرفته خوابیده, یا نشسته گریه کرده, یا خیره شده به یک نقطه و هزار تا فکر دیگه... تصورش کردم و دیدم هیچ کاری نمی تونم بکنم توی اون لحظه, بلد باشم هم نمی تونم... نه حرفی, نه بغلی, نه لبخندی, نه نگاه پر مهری, و نه حتی سکوتی... بعدش یک چیزی توی دلم تکان خورد براش, چشم هامو که بستم یک نوری داشت توی سیاهی و همهمه هی می پرید بالا, نرم و آرام بخش, گمان کردم که دعا بود.
.'
No comments:
Post a Comment