بيستوهشت تابستان هشتادوهشت روز خوبي بود
.
مي گفت گرفته حلقه بر در
كامروز منم چو حلقه بر در
گويند ز عشق كن جدايي
اين نيست طريق آشنايي
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
يارب به خدايي خداييت
وانگه به كمال پادشاهيت
از عشق به غايتي رسانم
كو ماند اگرچه من نمانم
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از اين كنم كه هستم
از عمر من آنچه هست بر جاي
بستان و به عمر ليلي افزاي
ممنون از ياد آوري ناگهاني اين عاشقانه
.'
1 comment:
به نظر منم همین طور!
Post a Comment