ساعت 10:15 صبح بود. حوری در بغل خواب بودم که صدای تلفن بیدارم کرد، داشت خودش رو خفه می کرد که "کال فرام بابا"... میدونستم چی کارم داره، خودمو زدم به کری، یه غلت زدم و حوری رو از اون طرف سفتتر گرفتم بغلم و دوباره خوابیدم. یه ربع بعدش دوباره زنگ زد. خدایا! حال ندارم برم گوشی رو بردارم... نمیخوام زنگ بزنم به اون شرکته. چرا نمیذاره بخوابم؟
موبایلم رو بر میدارم و زنگ می زنم که ها؟ چرا نمیذاری بخوابم؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ میگه یالا دیگه بیدار شو! یه کاغذ قلم بیار اینو بنویس و تا 12 اونجا باش. مغزم کار نمی کنه که غر بزنم، می گم نمیخوام برم و جواب میگیرم که زشته! قرار گذاشتم.
آلارم موبایلو میذارم رو 10:45 و باز دستمو می ندازم دور حوریم.
با اولین دینگ موبایل بیدار میشم که صداش بالاتر نیاد و حوری رو بیدار نکنه.
حوری رو آروم میذارم روی تخت و پا میشم میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم. یه دونه بیسکویت رو میزه، یه گاز بهش میزنم و یه قلپ چای ولرم. توی این فاصله یه کم به هوش اومدم و غرهای مبسوطی دارم که سر بابای محترمم خالی کنم... زنگ میزنم بهش که بابا دووووره، نمی رسم تا 12، چرا خو زنگ زدی؟ مگه من بچهم؟ خودم زنگ می زدم خب... من خوابم میاد، تازه اسم خیابونه هم الان که نگاه میکنم توی نقشه نیست...اما گریزی نیست.
برمیگردم توی اتاق، لباسا و کیفم رو برمیدارم. به هوای اینکه مثل دفعه قبل یک ساعته میرم و میام و دوباره می خوابم لحاف رو تا زیر گردن حوری میکشم بالا و ماچش میکنم و میام بیرون.
ساعت 11 جلوی در آژانسم و ساعت 11:25 جلوی در شرکت. میرم بالا و خانوم میم دم در منتظرمه! یک فاز از خوابم میپره از این همه تحویل!! دست میدم و میفرمایم تو. آقای مهندس عین خودش رو به من و من رو به بقیه معرفی میکنه و ازم رشتهم رو میپرسه و بلافاصله به خانوم میم میگه پروژه رو همین الان به خانوم فیلان معرفی کنین و بذارینشون تو تیم امراله- ینی تیمی که از ترکیه قراره بیاد- همکاریشون هم با ما قطعیه... فقط وقتی امراله اومد، یه جلسه بذارین با هم آشنا شن!
ای وای!! فاز دوم خوابم هم که پرید... چرا کسی نظر منو نمی پرسه؟ من بلد نیستم، خو چرا آخه؟؟
ساعت 12 شده! من کمی خوشحالم که قراره پولدار شم و دارم آماده میشم از خانوم میم تشکر کنم و بپرم سر کوچه یه دربست بگیرم تا توی تختم که آقای مهندس باز پیداش میشه... دو سه تا خاطره از جوونیاشون با بابام، از زمانی که تازه ا.ن فرماندار ما.کو شده بود برامون تعریف میکنه و میگه هماهنگ کنین یه روز که بیکار بودی بریم سر سایت- سایت در اسلامشهر واقع میباشه- که ببینی اونجاها رو... منم برای اینکه دست از سرم برداره گفتم چشم! من هر روز بیکارم، هر وقت شما بگین و اینا که گفت پس همین الان ناهار بخوریم بریم دیگه، ما 2 اونجا قرار داریم!!! ای بابا فاز سوم هم که پرید که... از حالت نیم خیزی که شده بودم برم خونمون، یکهو فرو رفتم در صندلی و تا ساعت 1 با خانوم میم حرفهای حوصلهسربر زدیم و تبادل اطلاعات کردیم و اینها...
توی راه سایت داشتم به حوری که تنها ولش کرده بودم توی تختم فکر میکردم و به جام که جمعش نکرده بودم و لباسهام که وسط خونه ولو بودن و به ماکارونیای که قرار بود بمونه توی یخچال و خورده نشه و از همه مهمتر به قیافه مامانم وقتی که میرسید خونه و با اون صحنهها مواجه میشد.
ای زندگی
خو آخه چرا؟
چرا آدم باید بین پول و کار و تجربه و آیندهش و خواب و آزادی عزیزش و خوشگذرونی و ولگردیش فقط یه گروه رو انتخاب کنه؟
جوونی عزیزم چی میشه پس؟
اهه
.’
2 comments:
یه ماچ بده
دوتّا می دم
:*
:*******
Post a Comment