Tuesday, November 16, 2010

مملو از احساسات منفی و مزخرف ام که البته خودم دلیل اش رو می دونم، اما کاری از دستم بر نمیاد براش. دلم نمی خواد غر بزنم، چون آدم هایی که بلند غر می زنند رو دوست ندارم. دلم نمی خواد گلایه کنم، چون تصویر خوبی از آدم هایی که گلایه می کنند ندارم. چون معتقدم غرور آدم خیلی صدمه می بینه اگه آدم بخواد از کسی گلایه کنه. دلم نمی خواد بدبختي هامو بگم در ملا عام، چون اصلن قشنگ نیست و کلن آدمی هستم ادبازکهآموختیازبیادبان و چند نفر بی ادب هستند که مدام جلوی چشمم رژه می رن و من مدام به خودم می گم ببین! دیدی این کار چقد زشته، تو نکنی ها! و طوری شده که کلن شدن سانسورچی درون من که البته از این بابت ناراحت نیستم.
از طرفي هم فكر مي كنم كه خب تقصير كسي نيست كه من اين شكلي شدم و بقيه چه گناهي دارن بيچاره ها.

كمي هم اين وسط احساس تنهایی می کنم در واقع، اما دلم هم نمی خواد کسی رو ببینم و با کسی حرف بزنم. از معاشرت فراری ام و وقت هر معاشرتی کلی انرژی از دست می دم تا مواظب خودم باشم که خوش برخورد باشم و بد اخلاقی نکنم.

دلم مي خواد خدا زن بود و بغلم مي كرد الان.
يني هم بود از لحاظ خالق و مخلوقي و اينكه خودش مي داند چي كشيده و كجاي طرحش مي لنگد و ماستمالي شده و هم از اين لحاظ كه خودش همه چيز را مي بيند و مي داند و لازم نيست تو بگي آي اينجام و اونجام و اينا. خودش مي داند به كدام قسمت ات بار بيش از حد مجاز وارد شده، يا كدام ديوارت الانه كه بريزه و اينا.
هم هم زن بود و محبتش مادرانه كه اي واي بچه م...
.

در انتها توصيه من به شما اينه كه هيچ وقت به دوستانتون نگيد لوس، چون در اين صورت ممكنه اونا ديگه دلشون نخواد دردها و ترس ها و مشكلات كوچك خودشون رو به شما و به هيچ كس ديگه اي بگن و در اين صورت پس شما چه جور دوستي هستين؟ ها؟



.'