Sunday, August 30, 2009


چقدر دوست داشتن یه آدم هایی دلیل نمی خواد اصلن که همین جوری با دو سه خط کوتاه چت باهاشون یا با دیدن عکسشون که دارن بستنی سنتی می خورن یا حتی با شنیدن اسمشون روح آدم شاد می شه و نیشش باز می شه تا ته و اون هم نه از ذوق که از شدت لبخند درونی و هی دلش می خواد دو نقطه ستاره بفرسته براش و هی هم مجبوره که ملاحظه ی آدم مذهبی اون ور خط رو بکنه... آره دیگه، حالا گیرم که زمین تا آسمون هم فرق داشته باشه با آدم و آدم هم که سهله، جزو دوستای آدم هم نباشه حتی و اصلن هیچی هیچی هیچی نتونه ربطش بده به آدم... فقط می شه لبخند زد و امیدوار بود که همه چیز...همیشه... خوب بگذره براش

دنیا به کامت اخوی


.'

Wednesday, August 19, 2009




ببينم شماها كه كتاب خونيد؟ يه رمان به درد بخوري چيزي پيدا مي شه تو اين دوره زمونه كه خانوم و آقا يا كلن آدماي توش به جاي نامه نگاري و تلگراف و ديگه حداكثر تلفن از اس ام اسي، ايميلي، پي امي، چتي يا چيزي از ارتباطات زمان ما توي عشق و عاشقي و كلن رابطه شون استفاده كنن يا اصلن به طور كلي نسل رابطه هايي كه بشه تو كتاب ها نوشت منقرض شده يا نويسنده ها حال نداشتن بنويسن يا از اين نسل بنويسن يا نوشتن اصلن يا چي؟
كو پس؟ خب بابا مردم از بس عشق هاي اين دوره رو تيكه تيكه و گوشه گوشه و نصفه نيمه و بي سر و ته تو وبلاگ ها و گودر و اين ور اون ور خوندم، خب دلم مي خواد خودامونو تو كتاب بخونم... نيست؟



.'

Saturday, August 15, 2009




تو شب تولد يه سالگي من يه پسر كوچولوي سه ساله نشسته بود كنارم... تو يكي از عكس ها من به زور ايستادم روي مبل و دارم موهاشو مي كشم و طفلي داره گريه ش مي گيره... تو يه عكس ديگه با شمع گنده اي كه كلي عر زدم تا تصاحبش كنم دارم مي كوبم تو سرش... يه جا دارم گريه مي كنم كه چرا بابام اونو بغل كرده... يك بساطي دارن خلاصه با من... فك كن! امشب تولد يه سالگي پسرش بود... يك لبخندي ام من الان كه بيا و ببين

.'

Friday, August 14, 2009



یه موقع هایی هستن که می خوام از نبودنت داد بکشم، یا مثلن برم تو دیوار یا چه می دونم برم اصلن گم شم...مثلن کی؟

خب مثلن وقتی وقت رقص تانگو میشه و نیستی که دستمو بگیری و دعوتم کنی اون وسط.

.'

Tuesday, August 11, 2009



وصال آن لب شيرين به خسروان دادند
تو را نصيب همين بس كه كوه كن باشي...

باز سوزنم گير كرده روي اين آهنگه و شعره كه بلا استثنا اشكمو هر بار در مياره...

خيلي بده امشب... من دارم عين اسب طاقت ميارم، بدون اينكه لازم باشه چيزي به كسي بگم يا چيزي بنويسم يا بغلي لازم داشته باشم يا هر كس و چيز دلداري دهنده و آروم كننده اي...

آره! دارم به خودم تلقين مي كنم كه قوي هستم...

اين روز ها دچار چندگانگي ام...يكي در من نگران و منتظر... يك گريان و غمگين... يكي لبخند به لب... يكي خشمگين... و همه ي اينها تقريبن در اوج و تحقيقن بي ربط به هم.


همينطوري محض اتلاف وقت
.

اين تلف چه واژه ي طفلكي ايه... دلم خواست بغلش كنم يه لحظه...



.'



Friday, August 7, 2009



حالم از این جشن به هم می خوره...از چراغونی کوچه ها و خیابونا...از آدمایی که تو خیابونن...از هر کسی که خوشحاله...از شربت هایی که میارن... از آهنگ های مولودی شون که بلند کردن و تو همه ی خیابون پخشه و معلوم نیست داره عر می زنه یا خوشحاله...از اون عر عر ی که هی تکرار می شه بین هر مصرعی که می خونه...اون صدای کریهی که از ته گلوشون در میاد...از صدای هر نوحه خون و مداح و مولودی خونی... از اون گرفتگی مزخرف صدا...منزجرم...از همه ی آدمایی که توی خیابون جشن گرفتن یا ایستادن به جشن بدم میاد...فکر می کنم همه شون احمدی نژادی ن...ماشین جلویی ه آشغالشو پرت می کنه بیرون... کمی جلوتر می ریم...جلوی ایستگاه صلواتی یا شادی یا نمی دونم چه کوفتی روی زمین پر از آشغاله...پر از لیوان های یک بار مصرف غیر قابل بازیافت...مطمئن می شم که احمدی نژادی ان... دارم خفه می شم جدنی...پسرخاله می گه تا مردم ما اینجوری نفهمن... اینجوری نفهم مذهبی ان...جشنشون اینه و عزاشون اون...تا این باور ها این شکلین...ما درست بشو نیستیم...خودتو نکُش الکی...وایستا عقب تماشا کن...می گه ما جهان سومی هستیم...اینو باور کن!! می گه دموکراسی زمان می خواد تا رشد کنه، بزرگ شه...تا جا بیافته بین مردم...تا فرهنگ بشه...تا اینه هر کی بیاد همینه...

من نمی خوام...نمی خوام بشنوم...من این حرف ها رو دوست ندارم...قبول هم...



.'