Tuesday, January 19, 2010




می گم خدا!یه وخ این درختا طفلکیا گول نخورن فک کنن بهار شده پاشن از خواب. ها؟
خب گناه دارن، یهو بیدار می شن می بینن تازه دو ماه مونده تا بهار، خب مگه چقد می خوابن که بخوان دو ماه هم زود تر پاشن از خواب، ها؟

این روزا هی جوونه می بینم، چمن سبز شده می بینم، خوب زوده دیگه! تو چرا اینطوری می کنی؟ ها؟


.'


Tuesday, January 12, 2010




دلم صبحانه مفصل توی تخت می خواد


.'


Saturday, January 9, 2010




مامان خوابش نمي بره، اومده مي گه كتاب چي داري بخونم؟
مي گم خب چي مي خواي؟
مي گه ايراني باشه، پادشاه داشته باشه، پادشاهه يه دختر داشته باشه، تكراري هم نباشه در ضمن

به زبون بچگي هاي خودم مي گه... اين ها يه زماني دستور هاي هر شبي من بودن براي قصه هاي ي قبل از خواب


.'

Monday, January 4, 2010

اگر با من نبودش هيچ ميلي..



تازه نيم ساعت بود شروع كرده بودم به درس خوندن كه زنگ زدي كه خر نزن بچه جون... خب اصلن بعد از تلفن تو مگه مي شه درس خوند كه بشه خر زد؟ ها؟

خيال

خيال

خيال

غرق در خيالم، غرق در خيالت
.

مي پيچه تو گوشم كه تو رها از من باش اي برايم همه كس...
تو رها از من باش...
رها...
ياد تو ما را بس

تو خيالم مي پيچم به پر و پات، نوازشت مي كنم، زنگ مي زنم از امير دستور سوپ مي گيرم حتي

آخه كي بيشتر از من قربونت ميره؟ ها؟
.

من گفتم؟
خب غلط كردم
.

از اينكه به اين روز بيافتم فراري ام، از خود ضعيفم بدم مياد، از اينكه نخوايم، بر مي گردم به اين ور شخصيتيم
اين ور كه من خودم هيچ كس رو نمي خوام، اين ور كه قوي تره... اما چه فايده؟ دروغه! خودم كه مي دونم... تو رو مي خوام و آخ كه چه دردم ميام از نخواستنت

به نبودنت كه فكر مي كنم.. بيخ گلوم.. اشكام..
.

كاشكي شعر مرا مي خواندي
.

اسمت كه مي افته رو صفحه ي گوشيم نوك انگشتام يخ مي زنن ومغزم؟ مغزم كه هنگ مي كنه طفلي و بعدش خيال... خيال... خيال... خب بذار اقلن تا عقلم بر مي گرده سر جاش خوشبخت باشم، ها؟

شايد تا همين نيم ساعت ديگه...


.'