Monday, October 19, 2009









تازگی ها دل امّید شده ست
نق نقو بچه ی ننگی که مپرس

می کند فکر محالی که مگو
می زند حرف جفنگی که مپرس

قصه این است که او دیده به ده
از بتان شهر فرنگی که مپرس

دارد این مردک همسایه من
دختر مست و ملنگی که مپرس

روستایی صنمی خوش پر و پا
آفت زبر و زرنگی که مپرس

بینم از رخنه ی دیوار او را
روز و شب با دل تنگی که مپرس

خفته در راه من بزدل و دل
به کمین ماده پلنگی که مپرس

دارد این طرفه غزال ددری
چشم و ابروی قشنگی که مپرس

موی پر پشت نیاراسته اش
به دل من زده چنگی که مپرس

متصل می شکند تخمه سیا
می کند بو و برنگی که مپرس

هوس انداخته در راه دلم
توری و دامی و سنگی که مپرس

چشم من هم شده در خدمت دل
نوکر گوش به زنگی که مپرس

دل به دریای هوس غرقه شده
رفته در کام نهنگی که مپرس

متصل نق زند و داد کشد
به غریوی و غرنگی که مپرس

می زنم تا که بر او توپ و تشر
می کند مکث و درنگی که مپرس

جگرم زان نگه حسرت بار
می خورد تیر خدنگی که مپرس

***
باز دیشب دل دیوانه ی من
داشت با من سر جنگی که مپرس

گفتم ای دل به خدا می دهمت
گوشمالی قشنگی که مپرس

اهل ده گر که بفهمند بد است
می خورد نام به ننگی که مپرس

شهد عیش من و تو خواهد شد
...بعد از آن زهر و شرنگی که مپرس

***
دل من حرف به خرجش نرود
!شده دیوانه ی منگی که مپرس

می کشد آه به قسمی که نگو
می کند گریه به رنگی که مپرس



مهدی اخوان ثالث



.'

Thursday, October 8, 2009



...گاهي كه خوبي و مي نوازي ام


.'



در خواب زنده ام كه تو مي خواني ام به خويش

بيداريم مباد

...مباد


.'

Tuesday, October 6, 2009




اصلن دوست دختر داشتن یک چیز فوق العاده ایست... آنجا که شما زیر لبی نظر می دین راجع به هر جنبنده و غیر جنبنده ای در حالی که ماااه به نظر میاین، آنجا که از پنجره آتلیه یه دانشگاه غریبه آدم ها - بخوانید دختر ها -رو دید می زنید هیزانه و از چرت و پرت گفتن راجع به هر چیزی حالی می برید مبسوط، آنجا که از هر دری سخنی هست و خیابانی بلند و شلوغ محض بی هدف پیاده رفتن و بلند بلند حرف زدن و خنده کردن، آنجا که آش خوردن یک آیین شده برای خودش... آنجا که شادی های زندگی کوچک و مدام، مکرر و مداوم می شوند...

.

یعنی می دانی؟ من عاشق این گاه و بی گاه افتادن گذارمان به آن خیابان بلند و شلوغم، آنقدر گاه به گاه که هر بار میوه های اون میوه فروشی دوست داشتی با دفعه ی قبل فرق دارند و آنقدر زیاد که هر بار لبخندی می شوم برای خودم بی انتها از روی شکر که بیا و ببین... می دانم... می دانم که می دانی...

.'