Friday, December 24, 2010

یه عالمه حرف و مقدمه و توضیح و تیکه و متلک و اینا می خواستم بنویسم تا آخرش به یه جمله برسم، اما به جان خودم اصلن حالش رو ندارم که اون همه بنویسم... فقط می خواستم بگم من به این حرف اعتقاد راسخ دارم که :

اگه همه کاری رو که از دستت بر میاد برای یه دوست نکنی، مثل اینه که هیچ کاری براش نکردی


یه آقای فرانسوی


تمام.

.'




Friday, December 3, 2010

امراله‌ بَي  شيرين و دوست داشتني‌ه. چهل پنجاه ساله ست، با قد بلند و هيكل درشت. قيافه مردونه، ابروهاي پرپشت ِ صاف و سياه و موها و ته ريش جوگندمي. چشم هاش رو البته يادم رفت نگاه كنم انقدر كه جو منو گرفته بود. پشت هم سيگار میکشه. لبخندهای دوستانه و مهربون مي‌زنه، بهم میگه یگانه و از خدا كه پنهون نيست، از شما چه پنهون كه هر بار می گه يگانه دلم قيلي ويلي ميره انقدر كه خوشگل ميگه يگانه. زياد هم ميگه يگانه، انگار كه خودش هم خوشش اومده باشه.
.

یکی از بلوک‌ها رو گودبرداری کردند براش و در مرحله بتن مگر ه. رفتیم  پایین و مشغول تماشای- البته برای من تماشا بود و برای اونها نظارت:ی-  آقای مهندس نقشه‌برداری که داشت زمین رو تراز می‌کرد و مراحل صاف کردن زمین و قالب‌بندی قبل از بتن‌ریزی که یکهو دیدم اون سه تا دارن با کارفرماهای کله‌گنده پروژه که اومده بودن سر بزنن سوار ماشین‌ها شدن و دارن میرن. یک لحظه انقدر ترسیدم که کم مونده بود بدوم دنبالشون که بابا صبر کنین منم بیام، اما این کار واقعن خیلی ضایع بود. ماشین‌ها که از گود خارج شدند من مونده بودم و چهار تا کارگر ترک و رانندههای دو تا میکسر و آقای هماهنگی و آقای نقشه‌برداری و دو تا آقای دیگه که کاملن با همه‌شون غریبه بودم. خب حالا چی کار باید میکردم؟ همون کار رو کردم خب و با اعتماد به نفس تمام و البته به تقلید از امراله ‌بَی دست‌هام رو پشتم قلاب کردم و ایستادم بالای سر کارگرهای ترک که بتن رو از توی میکسر کم‌کم میریختند بیرون و پخشش می‌کردند و صاف می‌کردند و این‌ها. اصلن هم به روی خودم نیاوردم که اولین بار در عمرم دارم این چیزها رو از نزدیک می‌بینم، اما در اینجا باید اعتراف کنم که کار جالب و زیبایی بود:ی
.

به اصرار مهندس عین، چون ناهار نخورده بودیم، شام رفتیم بیرون چهارتایی. قبل از اینکه غذا رو بیارن من و خانوم میم داشتیم چرت و پرت میگفتیم و اون دو تا هم به استامبولی با هم حرف میزدند و از اونجایی که من عادت دارم که همزمان هم حرف بزنم و هم در جریان اتفاقات و مکالمههای اطرافم باشم و بعد هی وسط حرفم از مخاطب بیچارهم بپرسم "چی داشتم می گفتم؟:ی" شنیدم که مهندس عین یک تعریفی از من کرد که از بد حادثه متوجه کلمهای که گفت نشدم دقیقن، اما گوشمو تیز کردم به جواب امراله که گفت: آره از چشماش معلومه. نیش باز و شادی و مسرت خودم رو در اون لحظه پنهان کرده و از خانوم میم پرسیدم: مممممم، چی داشتم میگفتم؟:ی
.

امراله زودتر از بقیه غذاش رو تموم کرد، در حالی که اون دو تای دیگه هم آخرای غذاشون بود. من نصفش رو هم نخورده بودم و این  همهش به خاطر کند غذا خوردنم نبود. واقعن اشتها نداشتم و امراله که کشید عقب، منم تشکر کردم از غذا و یه قلپ نوشابه خوردم و تکیه دادم به عقب که دیدم امراله داره نگاهم میکنه و بهم اشاره میکنه که بخور! گفتم سیرم و لبخندی زدم بهش با معنای "قربونت" که برگشت گفت پس من از این به بعد غذاهای شریکی رو با یگانه میخورم و به این ترتیب در روز اول کاری و آشناییمون با امراله بَی پیمان همکاسهگی بستیم و قصهمون شروع شد.
.

قرار شد از شنبه برم شرکت و توی این دو-سه ماهی که تا شروع کارمون مونده حال و هواش بیاد دستم. تریپ کارآموزی با حقوق. خودم ترجیح میدادم این دو-سه ماه رو درس بخونم، گرچه حس و حالش نبود کلن، اما به هر حال برای رفتن به شرکت کسی نظرمو نپرسید. آقای مهندس عین همونطوری که خودش هم میگه کمی دیکتاتوره،  البته دیکتاتور خوب و مهربونیه و حواسش هم هست به همه چیز با جزییات و هوای آدماشو کامل داره، حتی میتونم بگم حواسش از من هم جمعتره و هیچ چیز یادش نمیره، اما در هر صورت یه دیکتاتوره این تنها چیزیه که منو نگران میکنه.
حالا فعلن بهتره پررو نباشم و برم و ببینم که اوضاع چهجوری پیش میره، نه؟:ی


.'