Friday, September 26, 2008





يه سري غصه ها رو زمان خوب مي كنه، يه سري رو سرگرمي با خودش مي بره و يه سري هاشون توي جمع حل مي شن، بعضياشونو بايد نوشت يا با يكي گفت و بغضيا رو بايد اشك كرد ريخت بيرون تا خالي شن، بعضي هاشونو بايد بي خيال شد و بهش فكر نكرد و بعضي رو بايد شكافت و حل كرد، از بعضي بايد فرار كرد و با بعضي بايد جنگيد و...

زيادن

بعضي هاشون اما هستن كه هميشه باهاتن، از يادت نمي رن.. لزومن آزار دهنده نيستن و تو رو به يه آدم غمگين تبديل نمي كنن اما هميشه هستن، تو تنهايي هات، توي جمع، وقتي مي خندي، بعد از گريه، يا وقتي لاي سطراي كتاب مي لولي يا وقتي داري يه پست محشر مي خوني وحتي وقتايي كه داري ساسي مانكن گوش مي دي، از همه بيشتر هم وقتي يه غصه ي ديگه داري...


اين غصه ها به نظرم اصيلن و اصولن هم لازمه ي اصالت هر چيزي همينه..اين كه اون چيز توپس زمينه ي زندگيت حضور دائمي داشته باشه

اينه كه آدم مي شه يه معمار اصيل، يه دوست اصيل، ... يا حتي يه دو نقطه دي بي خيال اصيل يا يه آدم مسخره اصيل

.


اصالت ها قابل احترام و ارزشمندن، دوست داشتني و گاهي ترسناك، كشفشون هم هميشه لذت بخشه البته


.


هر غمي قابل تحمل و سبك مي شه اگه آدم بدونه يه روزي سر مياد، هر غمي

چيزي كه آدمو از پا مي ندازه اون نگراني مدام ه از اين كه بلاخره سر مياد يا نه... اينو اون شب كه مي خواستم باشي فهميدم

.


و اينكه پستوندن از توي تخت خواب كاريست بس طاقت فرسا






.'




Saturday, September 20, 2008





"از رو جواب حل كردم" :دي


.'




Monday, September 15, 2008






ما الان در اوايل قرن بيست و يكيم و من دارم به دختركي فكر مي كنم كه صد سال بعد داره كتاب معماري معاصرش رو يا فايل يا هر چيزي به رسم اون موقع رو ورق مي زنه وتاريخ هايي رو كه مي بينه و مي خونه رو از تاريخ خودش كم مي كنه ومي ره تو فكر ما.. اون وقت از موقعيت اون ما مي تونيم آدماي دوست داشتني، آدماي بيچاره، آدماي مبارز و آزاديخواه، آدماي خسته، آدماي نفرت انگيز و ...صد سال پيش باشيم...

منظورم مايي هستيم كه در آينده به طور كلي بهمون نگاه مي شه نه شخص من و شما كه در فصول بعدي كتاب به تفصيل در موردمون بحث كارشناسي شده :دي

.



نگفتم آخر نه؟

كه مبدا تاريخ برام روز تولدمه و هر تاريخي رو از اون كم و زياد مي كنم تا ببينم چندتاست و چند سالشه... از سن و سال آدما گرفته تا تاريخ ته شعراي خدا بيامرز شاعرا...

نگفتم نه.. مي خواستم بگم از نمود هاي خود شيفتگيمه كه دوست جاني گفت اين يكي رو كور خوندي كه هيچ دخلي به خود شيفتگي نداره و گردن طفل سه ساله ي درونه كه دنيا رو حول مركز خودش مي دونه

بگذريم

.


گفتم خدا بيامرز چون سر و كارم به زنده هاشون تك و توك بيافته، نيفته...

.


يه تصويري دارم از يه دم غروبي كه هوا ديگه تاريك شده ولي كوه ها و دشت ديده مي شن هنوز..چند كيلومتر اون ورتر جنگه و صداي توپ مياد هر از گاهي ولي من دور از هياهوي جنگ يه آرامش و مهمتر از اون امنيت خاصي دارم...محيطم شبيه يه روستاي خالي از سكنه ست، شايد هم من رو پشت بوم تنهام..
تصويره اونقدر بهم نزديكه و واقعي كه خنكي و رطوبت و تازگي هواشو حس مي كنم رو صورتم، اما نمي دونم از كجا اومده

شايد بد خوابيدم ديش م جابجا شده...

.



مي دوني؟ تنهايي و بيكاري هيچي هم نداشته باشه، تصوير زياد داره


.'




Sunday, September 14, 2008





یه جا یکی تو وبلاگش نوشته بود : صبح بود که تا از خواب بیدار شدم برای اولین بار توی تمام زندگیم به خودم گفتم که نمی دونم باید چیکار کنم... من که  تا کاری پیش نیاد و مجبور نباشم از خواب بیدار نمی شم :دی



.'



Saturday, September 13, 2008





می دونی؟ کلن ارزش هامون متفاوته


.'












اون خانوم دكتره يه لحظه از يادم نمي ره... نه قيافه ش، نه اسمش، نه نگاهش، نه دستاش..هيچيش يادم نمياد جز رنگ مبهمی از مانتوش و رنگ زرد و آبي كارت ويزيتش و سين و جيم اسمش و جاي دستاش كه مچم رو گرفته بود و شونه هامو مي ماليد و اون مهربوني مصرانش؛ و همش دلخورم از حافظه ي خودم كه اد اونجا كه بايد، نبايد


.


.


.



چند روزه يه تصويري ازم تو ذهنمه از سه چهار سالگي، با موهاي تازه كوتاه شده كه شلوار نخي آبي آسموني روشن به پامه و يه دونه از اين شمشير صورتيا كه جلد آبي داشتن دستمه و دارم از حياط پايينيه مي دوام سمت بالاييه و كاملن راضي ام و خوشحال از اين كه ديگه پسر شدم و با خودم مي گم از كجا مي فهمن كه نيستم و تصميم مي گيرم از اين به بعد به همه بگم پسرم

.


عمه بزرگه مي گه يگانه با پژمان و دوستاش بزرگ شده، واسه همينم مثل مرداست...بهم بر مي خوره.. مي ذارم پاي كم سوادي و فرهنگي كه داره توش زندگي مي كنه

.



يكي از شله زرداي افطاري رو كش رفتم و با خودم بردم حموم..نشستم به خوردن كه حرفاشونو مي شنوم.. خانومه مي گه دخترت خوشگله، مامانم ميگه يه كم مثل مرداست..آتيشي مي شم، مي ذارم پاي اينكه هيچ وقت مثل ماماناي مردم نبوده، دلم مي گيره

.



تعداد كسايي كه انتقادشون در اين مورد برام مهم باشه، به پنج نفر هم نمي رسه اما واقعن تعجب مي كنم از اين حرفا، من فقط راحت زندگي مي كنم، همين! چیزی که خیلی از خانوما می خوان و نمی تونن، یا یاد نگرفتن و یا شاید هم می ترسن.. نمي دونم... شايد هم واقعن يه مشكلي دارم

.



خاطره هاي زايمان هاي مامانا رو مي خونم..پر مي شم از زن بودن و با تمام وجود حسش مي كنم


نمي دونم

.


مهم هم نیست البته



.'




Saturday, September 6, 2008





آدم اين موقع از اين شبا كه يه عالمه غم مي ريزه تو دلش و احساس تنهايي و بي كسيش مي زنه بالا وكلي حساس مي شه ها، اصن نبايد بياد پست بذاره; چون فردا صبحش آفتاب كه در اومد مياد پاكش مي كنه و كلي هم تعجب تازه كه يعني من ديشب حالم اينقدر بد بوده كه؟

ولي شبه ديگه، از يه موقع هايي به بعدش همه مي رن تو لونه هاشون وماهي مي مونه و تنگش و دل تنگش و اين بغض لعنتي مث سنگش كه هي مياد و اشك مي شه، اما كم نمي شه



.'

Thursday, September 4, 2008





ببخشید آقای خدا؟ اگه من بگم با ما به از این باش اونوقت از دستم ناراحت می شی؟



.'



چقدر نمی شه راحت آدما و علاقه ها و سلیقه هاشونو شناخت

.


چقدر اونی نبودی که فکر کردم

.


اصلن نمی خوام قضاوت کنم که پشتش کنفیه

.


اما خب تعریف آدما از خوبی متفاوته و من اینو درک می کنم




.'

Monday, September 1, 2008





خدایا؟ پس من کی پولدار می شم لطفن؟



.'