Sunday, May 29, 2011

صبح اس‌ام‌اس داده که: یه کاری برام می‌کنی؟ برو توی گوگل سرچ کن توصیف آماری، یه جزوه‌ی چهار‌ پنج صفحه‌ای‌ه، اونو برام بدخط بنویس دستی، فردا امتحان دارم نمی‌رسم.
می‌گم خب پرینت بگیر
می‌گه نمی‌شه باید دستی باشه
می گم خیلی تنبل و پررویی، ولی چون من خیلی خواهر خوبی هستم، باشه
.
تاکید داره که بد‌خط بنویسم که استادشون نفهمه خط خودش خودش نیست و من یادم می‌ره به مشق نوشتن بچگی‌هاش که اگه مامانم یه کلمه رو که غلط نوشته بود پاک می‌کرد که درستش رو بنویسه، می‌گفت به من ربطی نداره، خودت پاک کردی، خودت باید بنویسی و خنده‌م می‌گیره از تنبلی همیشگیش توی نوشتن.
حالا نشستم پشت مانیتور با گردن کج و دارم مخش می‌نویسم و مخش می‌نویسم

.’

Sunday, May 22, 2011

اولین شنبه‌ی بی‌دغدغه‌ی خود را چگونه گذراندید؟
تا ده و پنج دقیقه خوابیدم زیر باد کولر و بعدش هوا گرم بود، یک دختر بچه ی 5 سال و نه ماهه را دیدم که روی صندلی جلوی مینی‌بوس کنار راننده نشسته بود و چسبیده به پنجره نیشش باز بود و برای من دست تکان می‌داد از خوشحالی و ذوق و من هی قربانش می‌رفتم در اندرون خود با نیش باز.
سپس به هفت تیر شدم و هوا گرم‌تر بود از قبل. به ثالث که رسیدم به نقل از یک منبع آگاه  همچون لبویی بودم که از او بخار بلند می‌شود. یک ساعتی را آنجا گذراندیم و عرقی خوردیم و بخارمان خوابید و بعد به سمت ایرانشهر شدیم. هوا همچنان گرم‌تر بود. ایرانشهر خنک بود و اهالی آن همه خوب و مهربان بودند با ما. از آقا آخریه پرسیدم این الان اصل است یا موقت؟ فرمودند اصل است دیگر، مگر توقع دارید مدرک چه شکلی باشد و نیش ما باز بود.
در خارج ایرانشهر هوا گرم‌ترتر شده بود و در تراس رستوران خانه هنرمندان که ایستاده بودیم تا جای خالی پیدا کنیم نق نق می‌کردم که بنشینیم زودتر و من خودم گاهی چنین بچه‌ی لوسی هستم -گاهی، نه همیشه، فقط گاهی-. سپس ناهار خوشمزه‌ای خودیم  و نوشابه‌ی مایل به تگری و چشم چراندیم و گوش گرفتیم و ابری آمد و بادی وزید و ساعاتی خوش رفت بر ما.
بعد از ناهار به میان عتیقه‌ها شدیم و بعد به میان خودنویس‌ها، در حالی که از لای بوی قهوه رد می‌شدیم.
ساعت چهار و نیم پنج که داشتم سوار ماشین‌های گیشا می‌شدم هوا داشت گرم می‌شد از گرم‌ترتر و گرم‌تر. وسط راه به خودم فحش می‌دادم که چرا نرفتم خونه و کی طاقت این همه گرما رو داره دوباره، اما 600 تومن پول کرایه تاکسیش بود و حیف بود نرم بگردم، این شد که رفتم و حالا یک مانتو دارم که مامانم می‌گوید کوتاه است و یک روسری که پایینش از این سکه‌های کوچک دارد که می‌خواستم بکنمشان، اما مادرم گفت قشنگ است و نسیم گفت صبر کن من ببینم بعد و خلاصه اینکه من خیلی دوستشان دارم خریدهایم را.
از مرکز خرید که بیرون شدم هوا عالی‌بهاری‌ناز‌مامان بود و یک دخترکی پایین‌تر نشسته بود و کنار خیابان سه تار می‌زد بسیار زیبا، کیف سازش پر از پول‌های درشت بود، خدا زیاد کند روزی‌اش را، خوب جراتی داشت و خوب حالی داده بود به خیابان.
.
از کانال کولر بوی یاس می آید و شنبه ی ما به پایان می رسد.
همین

.’