Thursday, September 30, 2010

خب اینکه آدم خودش با صداقت ایرادهای خودشو قبول داشته باشه دلیل بر این نمی شه که دیگران با کوچکترین صدایی که بلند می شه این موضوع را علم کنن و یا تا هر جا هر بحثی می شه  باربط و بی ربط، بی اینکه گوش بدن به آدم، برگردن بهش بگن که : خب! همونطوری که تو خودت هم آگاهی و قبول داری، تو آدم فرافکنی هستی و الان طبق معمول می خوای فیلان... یا بی اینکه حتی یک درصد خودشونو مقصر بدونن، با اعتماد به نفس تمام برگردن بگن به آدم که: تو همونطوری که خودت اذعان داری آدم هاپویی – آدم؟- هستی و من الان می رم تا دعوامون نشه و خدافظ!!!! که ینی هر مشکلی پیش میاد به خاطر اخلاق گه توئه و من معصوم و مظلوم و بی تقصیرم، برای همین هم می رم که دعوامون نشه!
شماها تا به حال آتیش گرفتین از چیزی؟ من از این طرز برخورد آتش می گیرم... و البته مساله اینه که بهم برمی خوره... مخصوصن وقتایی که خیلی عادی و خوب و دارم برخورد می کنم با کسی و توهم و نادانی اون شخص اینه که من دارم باهاش بد برخورد می کنم و این چنین حرف هایی می زنه... وقتی که شل و بی دفاع دوستانه و بدون گارد در حالت ولو داری با کسی حرف می زنی و اون طرف برمیگرده یه دونه پرتقال گنده پرت می کنه توی شکمت که هوی! چرا داری منو میزنی؟ تو حالت خوب نیست... من الان می رم که دعوامون نشه! متوجهید؟ حالم بد می شه وقتی یکی بهم می گه حالت خوب نیست!!! یاد آدمای روانی توی فیلما می افتم که بقیه بهشون می گن تو حالت خوب نیس، بیا قرصتو بخور!!! بقیه ای که خیلی احساس عاقل بودن و خوب بودن می کنن. بهم بر می خوره، ناراحت می شم، متنفر می شم حتی جدیدن! دلم می خواد برم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم.
من از اینکه آدم ها بیخودی و از روی توهمات خودشون و از روی تصورات قبلی خودشون از من قضاوتم کنن متنفرم.
من کلن از اینکه قضاوتم کنند متنفرم.
من از اینکه کسی بخواد قانون بندی و دسته بندی کنه من و رفتارهام رو متنفرم.
من از اینکه کسی فکر کنه می تونه -یا حتی سعی کنه- پیش بینی م کنه متنفرم.

جدیدن هم مد شده که تا به یکی یه حرفی می زنی  یا یه انتقادی می کنی، یا به یکی می گی بالای چشت ابروئه، برمیگرده که پریودی؟ یا نزدیک پریودته؟ از این یکی  که منزجرم اصلن که هر حرفی رو که آدم می زنه و نرم و دوست داشتنی نیست بذارن پای اینکه پریوده؟؟؟
آره اصلن من سه هفته از ماه رو پریودم! اگه بتونم اون یه هفته رو هم پریود می شم، خوشم میاد پریود باشم! کیو باید ببینم؟

من مثل آدم اومده بودم و چند تا پست پایینتر گفته بودم که دوستان عزیزتر از جان! من اعصاب مصاب ندارم، من فیلانم، من عنم، کاری به کارم نداشته باشین، دست از سرم بردارین، تحملم کنین تا اطلاع ثانوی... نگفته بودم؟ واقعن ممنونم که توی این مدت هی هر چی دلتون خواست بهم گفتین هاپو! بهم گفتین داد نزن! بهم گفتین نخور! نکُش! مهربون باش! بداخلاق نباش!



یه ماهه که دارم این پست رو می نویسم  توی مغزم  و هی توی  این مدت سعی کردم ننویسمش، یه طور دیگه با قضیه کنار بیام، اما این پرتقال های لعنتی تون دخلمو آورده! دیگه نمی تونم داد نزنم. الان هم دارم می رم توی غار، لطفن کسی مزاحمم نشه.



.'

Wednesday, September 29, 2010

انگور:ط

Thursday, September 16, 2010



دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش
که هنوزش نفسی می آید

Tuesday, September 7, 2010



کاش می توانستم بروم از دور خودم را تماشا کنم و همانقدر راحت که برای دیگران قضاوت می کنم و رای می دهم و ته دلم از آخر قصه تقریبن مطمئنم، خودم را هم قضاوت کنم... راااااحت!

کاش یه سایت پلان در قطع آ3 از خودم داشتم


.'

Monday, September 6, 2010



یه چند روزی ه که خیلی پرحرف شدم، یه دختره توی مغزم نشسته و مدام ور ور ور حرف می زنه... دلم می خواد بلند بگمشون با آدما، اما یا حرف ها گفتنی نیستند و یا آدم ها... نوشتن هم کلن یادم رفته، نه که قبلن بلد بوده باشم ها،منظورم اینه که واقعن غریبیم میاد با وبلاگم، اگرچه خب تابلوئه که این مشکل همیشگی نیست و داره در همین لحظه برطرف می شه.
یه مشکل دیگه ای که هست اینه که حرف هام رو به زبون که میارم، ینی تا می خوام بلند بگمشون، آب میرن،، یا سانسور می شن و یا یا فراموش. این یکی رو توی چند ماه گذشته بهش پی بردم که تا قبلش فقط فکر می کردم که اگه کسی باشه دم دستم و حرفم بیاد می شینم و یا می خوابم و حرف هامو پخش و پلا می کنم توی فضا و هیچ اینطور آدمی نیستم و در حضور شخص ثالث- غیر از من و خودم که داریم با هم حرف می زنیم- یا حرف نمی زنم از شدت غریبگی، یا حرف هام یادم می ره از شدت حواس پرتی ناشی از حضور شخص ثالث و اینکه هی مجبورم توضیح بدم و هی هم از این شاخه به اون شاخه می پرم و گاهی از هیجان و یا از میل به گوش دادن به و یا سعی در بلعیدن  شخص ثالث و یه مشت دستپاچگی دیگه از این قبیل و یه مشت هم شیطنت که خب در حضور شخص ثالث  به غل غل می افته و دست خود آدم هم نیست که
البته که دیگه معلومه و گفتن هم نداره که آدم به آدم و روز به روز و مکان به مکان و فضا به فضا فرق می کنه و همه چیز همیشه بستگی داره به هزار چیز 

شب بیست و یکم ماه رمضان دم دم های سحر که سریالم تموم شد- فارسی وان؟؟- پاشدم چایی و سفره سحری و اینا رو دم کردم و چیدم. مامان و بابا تازه خوابیده بودند و قرار نبود بیدارشون کنم. آرمان رو هم هر چی صدا زدم عین خرس خوابیده بود و بیدار نشد... نشسته بودم تنهایی پای سفره ای که برای 4 نفر باز بود و تلویزیون داشت دعا و مناجات و اینا پخش می کرد. نمی تونم بگم از قبلش هیچیم نبود و هزار جور فکر و خیال نداشتم، اما نمی شه هم بگم که غمی بود به اون شدت. نمی دونم چی شد، هر چی که بود یه لحظه بود و مثل همیشه هم کاملن بی ربط که سفره ی خالی و صدای آقاهه که می گفت شب قدر فیلانه و بیسار دست به دست هم دادن که بغض کردم و به آنی اشکام سرازیر شد و این اشکه برای عمو نبود که خیلی مریضه، برای پایان نامه  کوفتیم هم نبود که داره دق ام می ده، برای هیچ کدوم از مشکلات ریز و درشت خودم و اطرافیانم نبود... حتی گریه خوشحالی بود و حتی همزمان هم یادم بود که بیام اینجا بنویسم که لحظه ی خوبیه لحظه ای که فیلان و بعد هم به خودم فحش دادم که تو گه ترین لحظه ها هم به فکر اینه که بره کجا چی بنویسه و با خودم  گفتم که عمرن نمی نویسمش و حالا دیدید که اینو هم نوشتم حتی.

بعله می خواستم بیام و بنویسم لحظه ی خوبیه لحظه ای که  احساس بی شرف بودن و خباثت  آدم تبدیل می شه به احساس بدبخت بودن. یعنی  درست لحظه ای که تو داری خودتو سرزنش می کنی که خاک بر سرت که اینقدر بدی و اینقدر آشغالی  که یهو متوجه می شی که ایراد از تو نیست، تو رو اینطوری طراحی کردن و اینطوری بودن یه جور بدبختی ه... بعد با خودت مهربون هم می شی حتی که الهی بمیرم برات و می گیری بغلش می کنی محکم  و این می شه که اشکت هم در میاد...

لحظه ی خوبیه که درد وجدان ناشی از بی شرف بودن، تبدیل می شه به درد بدبخت بودن و شماها خودتون می دونین که بدبخت  بودن آسون ترین کار دنیاست.
لحظه ی خوبیه اما لحظه های خوب همیشه شادی آور نیستند.... گاهی دلگیرند، خیلی هم دلگیر و از این بابته که حال دلم خرابه از آن روز و محض یادآوری هم نه از آن خرابی ها که بوس و بغل بخوام، که نیازی به دلداری باشه، که بخواد حال آدمو بد کنه یا چه و چه... از اون هایی که آدم باید با  بدبختی خودش کنار بیاد و  و یا یه فکری براش بکنه و این زمان می بره....شکل عزاداری شاید... از اون موقع ها که آدم دلش می خواد کفتر باز باشه یا یه سازی بلد باشه یا آواز بخونه برای خودش که " گر ز حال دل خبر داری بگو..." اما حتی صداش هم خوب نباشه...

عیبی  نداره بابا...گفتم که حالم خوبه.

روی قبرم خواهند نوشت "کسی که نگفتن بلد نبود"  و این هم حتی عیبی نداشت.

پوووووووووف!  چقد حرف زدم:ی

زت زیاد


.'

Saturday, September 4, 2010


دوستت دارم های همیشه
دوستت دارم های بی دفاع
دوستت دارم های عریان
دوستت دارم های بی دریغ
 تنها
دوستت دارم های دلتنگ
دوستت دارم هایی برای هیچکس
همیشه
.
.
.

.'