Friday, March 28, 2008




دقت کردین شخصیت مهران مدیری تو این قسمت از مرد هزار چهره که کلانتری رو به هم می ریزه چقققددرر شبیه شخصیت محمود خان ِ وقتی به مقام دوم کشور نایل شدن؟

!فردا تکرارشو ببینین

دی:



.'

Thursday, March 27, 2008





دیشب دلم می خواس می بودی و من خواب بد می دیدم ، از خواب می پریدم و گریه می کردم و می اومدم خودمو مچاله می کردم تو بغلت..تو بیدار می شدی و ازم می پرسیدی چی شده؟ و من دقیقن با همون صدای گرفته ی دیشبم و با همون هق هقی که معلوم نیس گریست یا سرفه می گفتم فقط می خوام پیشت بخوابم و تو بی هیچ پرسشی جام می دادی تو بغلت و آروم دستتُ از پشت گردنم می ذاشتی تو یقمو من به اطمینانت می خوابیدم..


نبودی ولی لامصب


.'

Wednesday, March 26, 2008






زن عموم می گفت پزشکا..خصوصاً اون شاگرد زرنگا..تو تخصص دنبال رشته ای می رن که زحمتش کم باشه و پولش زیاد..مثل رادیولوژی..یا چشم پزشکی.. می گفت آقای دکتر می خوان حتماً رادیولوژی قبول شن که سر و کارشون هم با مریض کم باشه..

خب چه کاریه؟ مگه تجارته؟ ینی آدما می رن دکتر می شن که فقط پول در آرن؟ نمی دونم ! ولی دلم خیلی می خواد بدونم اونی که این همه درس می خونه می ره رادیولوژیست می شه به عنوان یه پزشک از کارش چه لذتی می بره ؟


آخه من از بچگی آرزو داشتم دکتر باشم و هنوزم دارم البته..اون موقع ها برای اینکه یه چیزی کشف کنم که مامان بزرگم همیشه زنده بمونه که نموند و رفت و بعد تر ها هم برای اینکه بتونم مریضا رو خوب کنم.. آرزو های بچگیا هم که هیچ وقت آدمو ول نمی کنه، میدونی که..واسه همینم خیلی حرص خوردم دیشب که این حرفا رو شنیدم


عوضش شوهر خالم هم پزشکه ،هیچ وقت شاگرد اول نبود، اصلن هم دنبال تخصص نرفت ( عین میچ استیونس) ، ولی الان یه کلینیک ترک اعتیاد باز کرده ، نه از این فوق سریع و اینا ها..نه ، از اونا که مشاوره می دن و اینا ( عین میچ استیونس دیگه) ، از صبح تا شب با معتادا(مریضا) سر و کله می زنه و کلی هم کمکشون می کنه ( عین میچ استیونس) وکاملاً هم مشخصه که از کارش خیلی لذت می بره ، پول کیلویی چنده ؟

تازه تشخیصشم عین میچ استیونسه

دی:

اگه شوهر خالم نبود یه توری واسش پهن می کردم حتماً

دی:

.


سوال : خانوم ببخشید شما به چه دلیل رشته ی معماری رو انتخاب کردین؟

جواب : به نام خدا و با سلام ، ضمن تشکر از همه ی کسایی که برای من زحمت کشیدن و منو به اینجا رسوندن ،پدر و مادرم، بچه های کوچه ، مربیای مهد کودک ، معلم کلاس اولمون خانوم فرخی،بقیه معملمای خوبم :صدیقه خانوم ، خانوم دهقان ، فرخنده خانوم ، مهری خانوم ، خانوم قراجه ای ، آقای نوروز زاده ، خانوم (اسمش یادم رفته،مامان یمین) ، خانوم رجبی ، خانوم بکایی ، خانوم محمد نژاد ، خانوم دانشور عزیزم ، خانوم صالحی ، خانوم کشور نژاد و همه ی کسانی که ما را در تهیه ی این مجموعه یاری نمودند ، من این رشته رو برای خودم بر گزیدم چون کلاس کاری بالایی داشته و پول خوبی توش بود :دی



.'




Tuesday, March 25, 2008





..تو چند روزی که ماکو بودم انگار چند سال بزرگ شدم

..دیدن واقعیت هایی که همیشه می دونستم هستن و همیشه ازشون می ترسیدم از بچگی

دلم هی می گرفت ، هی می گرفت ، هی می دید ، هی می گرفت

...خیلیا دیگه نبودن..خیلیا هم بودن و دیگه نبودن

از اولشم بوی عید نمی اومد

تازه پتوی نارنجیمم یاد هیچکس نمونده بود..هر چی گشتم پیداش نکردم


ولی به جاش یه عالمه عیدی و کادو گرفتم :دی


.

می خواستم بگم خدایا لطفاً از اون بالا دستمو محکم بگیر، که دیگه اینقدر نترسم


.

من سه روزه سرما خوردم..چرا پس هیشکی حال منو نمی پرسه؟

کمبود محبتم تازه خوب شده ها ، می زنه بالا دو باره ها

گفته باشم

دی:



.'


Sunday, March 9, 2008




یکی از تلخ ترین لحظه های زندگی آدما اون لحظه ایه که به یه حقیقت تلخ در مورد خودشون پی می برن..تلخ که می گم..تلخه ها..چند وقت پیشا داشتم با خودم یه چیزایی می نوشتم..یه چیزایی می خوندم از قدیما...نمی دونم یهو چی خوندم یا چی نوشتم و به چی فکر کردم که برگشتم به خودم گفتم " چقد تو خنگی! " بعد انگار که آدم یه حرفی زده باشه که نباید می زده یه سکوتی اومد بینمون.. بعد اشک تو چشام جمع شد..چند ثانیه همونجوری مونده بودم..مبهوت..اشکه که چکید شروع کردم به دلداری دادنم که بابا شوخی کردم..لابد حواست پرت شده..شاید دقت نکردی..فایده نداشت، فقط دلم می خواست فحش بدم ، درا رو بکوبم به هم و برم یه گوشه بشینم زانوهامو بغل کنم و گریه کنم..بدون خودم..تنهای تنها


.'




تو این دو ماه محرم و صفر که همش عزا داری بود و اینا ، یه سوالی به ذهنم می رسید هی..اینکه چرا تو روزایی که نمی تونستن برنامه ی شاد یا حتی معمولی پخش کنن ، برنامه کودک همش سریال های زمون ما رو نشون می داد..یعنی واقعاً ما این قدر بدبخت بودیم؟
اگر که بودیم ، اون وقت با این میزان دو نقطه دیگی مون ما رو باید مورد بررسی قرار بدنا ، ببین کی گفتم.. یا بیان یه جایی ثبتمون کنن..یا هرچی..

بلاخره هر کی بود جامون تا حالا صد جور افسردگی و اینا گرفته بود و ما واسه خودمون یه پا شاهکاریم..نیستیم؟



یه پیشنهاد بود فقط... فقط برای تاریخ بشریت..فقط برای اینکه آیندگانمون که بدونن ما کی بودیم..یهو می افتیم از دست می ریم..حیفه واقعاً

دی:



امضا: یک دونقطه دی سیار

.

!یادمم نره که هفته ای یکی دو روزم کارتون نشونمون می دادن

دی:




.'

Friday, March 7, 2008




..بزرگترین حسرت زندگیم اینه که بچگیامو بی کتاب گذروندم



..نه فقط من که همه ی همکلاسی ها و دور و بریام
..انگار که قحطی کتاب بود
..یا جرم بود خوندن چیزی که درس نبود

درس

درس

درس


..متنفرم از درس

آخرش چی شد؟


..همش رفت به باد احساسی که درست پرورش نیافته بود

..پی خیالبافی های بی سمت و سو



.'