Friday, June 20, 2014



​ولله که شهر بی تو مرا حبس می شود


.'

Friday, May 4, 2012

Wednesday, April 25, 2012

حالم خوبه, یعنی به قول علیرضا که شاید هم قبلن قول خودم هم بوده آدم توی این هوا بخواد هم نمی تونه بد باشه, اصلن آدم شرمنده ی این هوا می شه اگه خوب نباشه, اما یک حرفی رو این هفته دو سه نفر از نزدیکترین دوستام هر کدوم با ادبیات خودشون بهم گفتن و اون این بود که چت شده؟ فرق کردی با قبلت, از دوران اوجت به دوری و از این حرفا, به همه شون با ادبیات خودم گفتم پیر شدم و همه شون مسخره م کردن, اما خب به نوعی راست گفتم دیگه جدی.
ینی می دونی؟ نمی خوام بگم که اوضاع فعلی زندگیم و این لنگ در هواییم تاثیری روی حال و احوالم نداره ها, اما به شیوه ی خودم برای ریشه یابی دورتر ها رو که نگاه می کنم می بینم که بعله عزیزم, واقعن پیر شدم, پیر که نه, بزرگ شدم در واقع.

من ذات زندگی رو دوست داشتم و همه این رو می دونستن - هنوز هم دارم البته- و این باعث می شد ندیده و سرسری بگیرم رنج ها و سختی هاش رو و بگم "زندگیه دیگه", که نذارم عیشم منقش بشه, یک بهشت کوچکی برای خودم ساخته بودم و خوش بودم باهاش و مفتخر بودم بهش, معتقد بودم اگه خودش بده, عوضش آدما می تونن با هم خوب باشن, دوست باشن, عاشق بشن, اما این چند وقته هی روی گهش رو دیدم لامصب... به چشم خودم دیدم که آدم ها واقعنی می تونن هرجایی باشن, آدم ها واقعنی می تونن بی رحم باشن- بعله, منم هستم- , دیدم که آدم ها واقعنی از هم جدا می شن, عشقی در کار نیست, دوستی در واقع یکی از لبنیاته اگه که نخوام بگم کشکه, آدم ها واقعنی همه کس و همه چیزشون رو می ذارن و می رن, آدم ها واقعنی به هم خیانت می کنن, آدم ها واقعنی از روی هم رد می شن برای رسیدن به چیزایی که می خوان و دیدم که آدم ها واقعنی می میرن حتی.. دیدم مثل اینکه جدی جدی درد داره دختر! هر چقدر هم که ادعا کرده باشی که این چیز ها طبیعت زندگیه و باید باهاش کنار اومد.
اعتراف کنم که خیلی سنگین بود برام, که دیدن این چیزها خارج از توان من خوش بین و خوش باور بوده و داغون کرده یک بخشی از سرخوشی کودکانه م رو. بهشتم خراب شده و این شاید اسمش پیر شدن باشه... بزرگ شدن اجباری.

حالا تو دلتنگی های ابدی و کابوس شبانه روزی گشت ارشاد و جبر جغرافیایی و به گه کشیده شدن زندگانی و جوانیمون و این ها رو هم بذار تنگش. حوصله ش رو ندارم خب.

دیشب کشف کردم این که یکهو می رم تو خودم واکنش دفاعی لاک پشتیم به اتفاقاتیه که نمی تونم هضمشون کنم در لحظه, در هر مقیاسی و این هم شاید به نوعی. درست می شه حالا, من دوباره بهشتی برای خودم می سازم, احتمالن کوچک تر از قبل, شاید هم بزرگتر, نقشه ای ندارم براش هنوز, با احتیاط و تجربه ی بیشتر, شاید هم کمتر و شل تر, برای این هم تصمیمی ندارم, باید ببینم چی می شه, فعلن که بی صبرانه منتظر رسیدن پاهام به زمین هستم, اما حتمن می سازمش, چون جایی بیرون از بهشت نفسم بالا نمیاد.

به قول سنجد, بر می گردم! حتمن! هَ

.'

Monday, April 16, 2012

یه کمی چرت و پرت بگم اینجا... چه عیبی داره؟
بعضی از کامنت ها به خود سانسوری ام دامن می زنن, بعدش هی دلم می خواد یه چیزی بگم و هی نمی گم... ولم کن خب.
جیمیل گوشیم رو دیشب آپدیت کردم, یا شاید هم پرشب, امروز دیدم هیچ ایمیلی چرا نمیاد برام؟ رفتم چک کردم دیدم نه تا ایمیل دارم! حالا گیرم که شش تاش تبلیغ و دعوت و اسپم بود و دو تاش از این کامنتهایی که بعد از کامنت آدم می ذارن... رفتم آپدیتش رو آن اینستال کردم, کل جیمیلم پرید و باید از اول سینک می شد و سرعت اینترنت ایرانسل جواب نمی داد.
بهش گفتم رمز وایرلس رو بده اینو درست کنم, نداد. اعصابم رو با بی منطقی و کله شقی ش خرد می کنه. زورم بهش نمی رسه, واقعن گاوه! گاو و نفهم. می گه مال خودمه, سال هاست که می گه مال خودمه و من هر چیزی که بهش می دم نمی دونم کجا می ره که حسابمون صاف نمی شه... همه چیز اون طوری که به نفعشه یادش می مونه... مثلن بهش میگی برام شارژ دوهزار تومنی بخر سر راه و تا میاد خونه پولش رو میدی, قسمت اولش یادش می مونه و قسمت دوم نه و تا سه چهار بار بهش دوهزار تومنش رو ندی, هی می ذاره به حسابت
.

از وقتی زنگ زده و گفته اکسپت شده اشکم دم مشکمه, از تکون خوردن برگ درخت ها هم گریم می گیره وقتی بهش فکر می کنم. راهش اینه که بهش فکر نکنم, اما امروز مچ خودم رو در حالی گرفتم که به جای تولدش داشتم برای رفتنش می نوشتم توی ذهنم و این یعنی تسلیم مطلق, یعنی ناامیدی, یعنی اطمینان از اینکه این فصل از قصه مون تموم می شه و نا امیدی و ترس از نامعلومی فصل بعدی
.
نصف بیشتر این حرف توی ذهن خودمه ها, اما می تونم الان بگم که دو تا پاراگراف قبلی یه وجه مشترک دارن و از دعواهای خواهر برادری بگم و از دوست داشتنی که دعواها و اذیت هاش طعمش رو هیجانی و غیر منظره می کنه, اصلن حسش نیست ولی که فکر کنم و بنویسمش
.
باید حدس می زدم حالم برای یک ساعت پیاده روی زیر بارون سرد تند سنگی مساعد نیست و یک تاکسی می گرفتم و مستقیم می اومدم خونه و بعد از یک ساعت یخ زده و خیس و خسته و بی حوصله نمی رسیدم خونه که تا شب هم همونجوری بمونم... دلیلش احتمالن این بود که نه چیزی همراهم بود که آهنگ گوش بدم و نه چیزی و کسی توی سرم که فکر کنم بهش... حالم حتی مساعد لذت بردن از سبزی درخت ها و مه و بارون و اینا هم نبود... فقط به خودم فحش می دادم که چه موجود بیخود به درد نخور و مزخرفی هستم و حسادت می کردم به تمام آدمهایی که با هم بودند در آن لحظه های طلایی... شاید هم نقره ای, چه می دونم...

اینم بگم دیگه... همینجوری که داشتم می رفتم چشمم خورد به یک تابلویی.. نوشته بود کافه فندق.. خودم رو رسوندم اون طرف خیابون که از جلوش رد شم.. خیلی کوچیک بود و به قول بهار اندازه یک فندق بود واقعن. درست ندیدم توش رو, در حالی که آب از نوک دماغم و نوک چتری هام داشت چکه می کرد ایستادم که دید بزنم و از ویترینش که چیزمیزای سیگار چیده بودن شروع کرده بودم که دیدم از تو یک دختری برگشت و نگاهم کرد, انقدری نگاهم کرد که بی خیال دید زدن توی کافه شدم و راه افتادم و اونم در همون لحظه دوباره با یه سرخوشی و مهربونی خوبی در حالی که داشت می گفت "آخی"- واقعن گفت ها, گفت آخی, شنیدم که گفت و فکر کردم شاید شبیه بچه های گل فروش سر چهارراه ها شده ام, یا اینکه خیلی بیچاره است قیافه ام- برگشت سمت دوستش.
چه می دونم, شاید آخی لازم بودم دیگه, البته من که ناراحت نمی شم کسی بهم بگه آخی, یکی از دوستام بود که ناراحت می شد بهش بگن آخی, یادم نمیاد کی بود.. به هر حال من ناراحت نمی شم.. نمی دونم چی گفته که... شاید گفته آخی چه تنهاست, یا آخی چه خیس شده, یا آخی چقد شبیه فلانیه, یا آخی چه طفلکیه, یا آخی دماخشو... شایدم مثلن گفته آخی! این دختره چقد بامززه ست, والا! خیلی هم خوب و واقعی، ناراحتی نداره که


.'

Saturday, April 7, 2012

دیشب دعا کردم فکر کنم, بعد از سالها... نفهمیدم چی شد, تصورش که کردم که اعصاب ندار و کلافه و بی حوصله ست, که موبایلش رو پرت کرده یک گوشه و رفته یک گوشه دیگه گرفته خوابیده, یا نشسته گریه کرده, یا خیره شده به یک نقطه و هزار تا فکر دیگه... تصورش کردم و دیدم هیچ کاری نمی تونم بکنم توی اون لحظه, بلد باشم هم نمی تونم...  نه حرفی, نه بغلی, نه لبخندی, نه نگاه پر مهری, و نه حتی سکوتی... بعدش یک چیزی توی دلم تکان خورد براش, چشم هامو که بستم یک نوری داشت توی سیاهی و همهمه هی می پرید بالا, نرم و آرام بخش, گمان کردم که دعا بود.

.'

Thursday, April 5, 2012

مدت ها بود جمله ای اینطوری منو نگرفته بود. حالا دو شب و دو روزه که توی خواب و بیداری دارم بهش فکر می کنم, یعنی فقط به اون فکر می کنم و نه به هیچ چیز دیگه ای, به اون جمله انتقامی!
انتقامی واقعن! هزار جور دلیل و توجیه منطقی و واقعی در ذهنم براش دارم ها, عقلن رد می شه اما چیز های دیگری هست این وسط, آدم ها بعضی وقت ها به یک جمله بندند, تو بگو یک تار مو.
هر ایمان سست شده ای بند یک جمله ست انگار. خود ایمان هم زیاد مهم نیست, مهم قبل و بعد از اون جمله ست, مهم اون لحظه ای ه که تو مجبور می شی سرت رو از زیر برف دربیاری بیرون و فکر کنی و دوباره ایمان بیاری.. یا کافر شی.
اینکه چیزی که با چنگ و دندون حفظش کردی و هزار بدبختی کشیدی و جیک ات در نیومده با یه اشاره انگشت یه بچه ی شیطون بیافته و بشکنه - یاد یک صحنه ای از تام و جری افتادید؟ خب بیافتید لطفن, دقیقن همان منظورم بود - و حالا باید یک فکری براش بکنی.

تازه از من بپرسی می گم این ها هم شاید زیاد مهم نباشند, مهم اینه که چیزهایی هست که می دانی و فقط هم خودم می دانی و دقیقن هم از همون هاست که داغانی.

پایان پیام

.'

Tuesday, April 3, 2012

خیره به دست هات خواب می بردم

خیال

.'

Monday, April 2, 2012

تست می شه
یک ک ک ک
دو و و و
سه ه ه ه

Thursday, March 29, 2012


دوباره خواندن، طبعن به دنبالش دوباره نوشتن خواهد داشت... اگر که قرار باشد با طبیعتمان پیش برویم البته.
گفتم طبیعت یادم افتاد، خانم مخفیانه از طبیعتشان گفته بودند و کلی حرف های خوب و البته حسادت برانگیز زده بودند و یک جایی هم نوشته بودند که: "اگر خودِ آدم لوسِ ننر است، آیا آدم باید خودش نباشد؟ پاسخ بنده در این برهه‌ی زمانی خیر است."
خب پاسخ بنده هم در حالت عادی خیر است، اما باید بپذیرم که در حال حاضر وضعیت زندگی‌م به هیچ عنوان عادی نیست و باید طبیعتم را نگه دارم برای روزهایی که وضعیتم طبیعی است، اینطوری نه طبیعتم هدر می رود، نه خودم دپ م زنم و سر خورده می شوم از دست این طبیعت فلان فلان شده ام.
.

دیشب قبل از خواب بلاخره پیداش شد. دیشب که چه عرض کنم، نزدیک های صبح بود و باران خوشگلی می بارید. چند ماهی بود دنبال یک ایده ای بودم برای یک طرحی، وسواس هم دارم روش که کانسپتش درست باشد و این ها، دیشب قبل از خواب آمد و حالم را خوب کرد، گرچه بی بغلی و صدای بارون و فکر کسانی که نبودند حالم را بد می کرد هی.
حالا باید دنبال روش های اجراییش باشم خلاصه.
.

گفتم خواب... شب ها خواب بد می بینم، یعنی الان 3-4 شب است که هر شب خواب بد می بینم، کابوس نه، خواب بد، توی خواب هم می دانم که خواب است و خواب بدی هم هست و واقعیت نیست، اما باز اذیتم می کنند. حتی قدرت ندارم بیدار شوم، چشم هام رو می بندم و بی خودی امیدوارم که آخرش خوب باشد. مثلن شب اول دیدم گشت ارشاد من را گرفته برده  و هیچ کس نیست که بهش زنگ بزنم بیاید دنبالم و من نشسته ام آنجا مستاصل و نگاه می کنم. تمام خوابم در استیصال گذشت و هی آدم ها آورده می شدند و می رفتند، اما من مانده بودم آنجا، خیلی بدبخت و طفلکی و درمانده بودم، تازه تا ساعت 2 بعد از ظهر هم همانطور با بدبختی خوابیدم، خنگم.
.

اگه بخوام این روزا به اطرافم نگاهی بندازم ممکنه از ترس و سکوت در جا زهر ترک بشم، یعنی قابلیتش رو دارم و داره جدن. به حجم حرف هایی که دارم که بزنم و نزده ام و نمی زنم که فکر می کنم مغزم سوت می کشد؛ اما خوشبختانه این روزها پیر دانای درونم بسیار اکتیو شده و اوضاع رو کنترل می کنه و لبخند می زنه و بهم می گه آروم باش بچه جون، این روزا می گذرن و بهشت همین نزدیکی هاست.
.

امسال قرار شده آدم بشم، یعنی یک خوبی دیدن فک و فامیل ها در اینه که تو ضعف های ژنتیکی خودت رو در دیگران به وضوح می بینی و کشف می کنی. حتی شاید ضعف ژنتیکی نباشند و الگو های نامناسب رفتاری باشند و مهم هم نیست که چی هستند، مهم اینه که از این بعد من چهارچنگولی مراقب خواهم بود که فلان حرف چرت رو نزنم که شبیه فلانی بشم و بیسار کار چرت رو انجام ندم که شبیه بیساری باشم؛ کار خیلی سختیه، اما در چند روزی که از شروع طرح گذشته به خوبی جواب داده و قشنگ خرسندم ازش.
.

یک چیز دیگری که مدت هاست ذهنم درگیرش هست حافظه ست.
می فرمایند و من هم به دنبالشان تکرار می کنم که:
"حافظه.. حافظه غمی ست عمیق
خاطره خود کلانتر جان است
بر سرت بشکند هوار شود
مثل زندان ژان وال ژان است..."

لامذهب!!
.

کارم از تشبیه و استعاره گذشته... یعنی دیدم از اولش هم اشتباه توی حرف هام از این دو تا استفاده می کردم و انتظار داشتم لابد آدم ها بفهمند که من دارم چی میگم... در بند انتزاعم. شدید! وقتی یک چیزی یا کسی ذهنم رو مشغول می کنه به خودش هر چیزی برام به طور انتزاعی به اون موضوع ربط پیدا می کنه. هیچ چیز بی ربط نیست و در واقع باید بگم که به تو پل می زنم از بهانه ها و از همه شبانه ها و می رسم به تو دوباره... از گل و شعر و ستاره می رسم به تو دوباره... مثلن
.

پستم تا این لحظه دو صفحه شده با فونت تاهومای سایز 9. هر بار یک چیزی اینجا می نویسم فکر می کنم از این به بعد بیشتر خواهم نوشت اینجا، اما نمی نویسم. این بار ولی فکر می کنم بنویسم بیشتر، چون تقریباً با هیچ کس توی دنیا حرف نمی زنم این روزها، حتی با دوستان جانیم. دلیلش خودم ام. اعتماد به نفسم رنگش پریده و با هر اس ام اس ی، چتی، ایمیلی، تلفنی یا هر نوع رابطه ای که با آدم ها می خوام برقرار کنم- که نمی کنم تا هر جا بتونم- با خودم فکر می کنم که نکنه با خودش بگه " باز این پیداش شد". می دونم دارم وسواس به خرج می دم، اما در حال حاضر از پس درست کردن این یکی دیگه بر نمیام و اینه که تریبون های رسمی و کمی سانسور شده‌ ام رو ترجیح می دم این روزها.
.

سعی کردم معلوم نباشد اما خودم که حرف هایم رو می خوانم خودم رو می بینم که دارد دست و پا می زند. البته فکر کنم طبیعی است که من خودم ببینمش. یک غمی دارد که اگر نداشت الان دقیقن 74 دقیقه بود که خوابیده بودم یا اقلن رفته بودم که بخوابم بی اینکه هیچ توقع زیادی از دنیا و زندگی داشته باشم و اما هست و من فقط امیدوارم که به زودی دیگر نباشد.


.’


Monday, February 6, 2012



.


.


.


لقمان را گفتند، ادب از که آموختی؟
گفت از بی  ادبان


اینه که.. حذف شد:)





.’

Tuesday, January 31, 2012





امروز یک دور کامل آب و هوا‌ها و اقلیم‌ها و فصل‌های مختلف رو تجربه کردم, صبح قطبی بودم, یخبندان و لرزان, بعد بارونی شدم کمی, بعد ابری و دلگیــــــــر و بعدش طوفان و بعد هم رعد و برق و تگرگ.

اون شب داشتم به بهار می‌گفتم که دلم می‌خواد برم لب دریا, یا نوک کوه و انقدر داد بزنم تا گلوم پاره شه, امروز از روی همین تخت خودم انقدر بلند بلند گریه کردم و بی صدا داد زدم که پاره شد, حتی از صدای خودم هم ترسیدم, اما تموم شد بلاخره و بعد ابرها رفتند کنار و خورشیدم در اومد و آفتاب زد و گرم شدم.

بعد خیال تو اومد و برای سال‌های آینده‌مون برنامه ریختم, برای ده سال تقریبن, طوری که بزرگترین مشکلمون انگار انتخاب اسم بچه‌ی اولمونه و حالا مست از رویاهای اردیبهشتی ولو شدم روی تخت و فقط تو رو کم دارم تا گُله به گُله ببوسیم و تابستون شم
.

خوبِ خوب نیستم, اما خوبم و فقط دو هفته وقت دارم که پنجاه و پنج قلم کار نکرده‌م رو تموم کنم و روحیه‌ی خر "هیچ وقت دیر نیست, تو می تونی"م دوباره زنده شده امروز و همین.. باشد که رستگار شویم همه‌مون دور هم دسته جمعی



.'

Thursday, January 26, 2012



.
.
.

.’

Thursday, December 1, 2011




"دلم گرفته" در واقع. سال هاست که ازش استفاده نکرده بودم، از پنج- شش سال پیش که سین هر شب توی چت به من و نسیم می گفت دلش گرفته و ما بهش مهربونی می کردیم تا دلش وا شه، اما یک شب به همدیگه گفتیم بسه دیگه، چقدر دلش می گیره؟ گندشو در آورده، دلش به هر اشاره ای می گیره... از اون موقع همیشه سعی کردم نگم "دلم گرفته"، چون ارزشش خیلی کم شده بود و تاثیرش به نظرم کم بود خیلی، از اون گذشته همه ش فکر می کردم روح سین در من حلول می کنه و شکل اون می شم از دور، می ترسیدم شکل اون باشم، چون زیاد دلش می گرفت و زیاد آه می کشید و کلن مستعد غصه خوردن بود. کلن ازش کشیدم کنار.
یعنی همین سه مورد کافی هستند که من نه تنها از آدم ها دوری کنم، که سعی هم کنم به هر ترتیبی که شده شکل اونها نباشم، دلیلش هم علاوه بر اینکه من آدم " ادب از که آموختی از بی ادبان"ی هستم، بسیار منطقیه و اون اینه که من خودم آدم مستعدی هستم برای غمگین بودن و وقتی سیستم دفاعی تو در مقابل یک ویروسی ضعیفه، تو باید با تمام قدرت از اون ویروس دوری کنی، بر همه ی کسانی هم که تو براشون مهمی واجبه تو رو از اون ویروسه حفظ کنن و این اعتقاد منه... بگذریم
.
چهارشنبه ها رو دوست دارم، یه کلاسی دارم ساعت 5:30 تو میدون آرژانتین. ساعت 5 سوار اتوبوس هفت تیر می شم و نیم ساعت توی ترافیک همت، خوش می گذره بهم خیلی در حالی که آهنگا یکی یکی میان و رد می شن و تو توی همه شونی و من از بالا توی ماشینا رو نگاه می کنم و یکی یکی از کنار زندگی آدمای تو ترافیک رد می شم. چهار تا دختری که دارن توی یه پراید از دانشگاه بر می گردن و یکی شون لابد داره می گه " مثن خلیلیه، مثن خلیلیه" و لبخندم می کنن، زن مریض توی وانت که سرشو تکیه داده به شیشه و عکس رادیولوژیش دستشه و دارن با شوهرش از بیمارستان میلاد میان و غمگینم می کنن، دختر و پسری که توی ماشینن و دختره داره پسره رو که پشت فرمونه ناز می کنه، اون دو تای دیگه که دارن بحث می کنن، دو تا مردی که جلو نشستن و یه کیف زنونه رو صندلی عقبه بی اینکه زنی باشه و اون دختره که جلوی ماشین نشسته و با دوستاش که عقب نشستن شوخی می کنه و با نیش باز بر می گرده و چشمم می افته به من و من نیشم از نیشش باز می شه و اون نیشش از نیش من و بلاخره بچه ها- بچه های طفلکی که این روزا از دیدنشون آهم در میاد انقدر که آینده از نظرم خرابه- که حوصله شون سر رفته و چسبیدن به پنجره و می بینن که نگاهشون می کنم و می خندن وقتی بهشون می خندم یا براشون شکلک در میارم، یا اون پسر بچه تخسا که زود روشونو بر می گردونن و تحویل نمی گیرن، اما هر چند ثانیه یه بار سرشونو بر می گردونن که ببینن هنوز دارم نگاهشون می کنم یا نه منم که سمج... این جور وقتاست که عاشق زندگی می شم، دقیقن وقتی که این همه زندگی رو کنار هم توی قوطی های جدا جدا می بینم که تو هر کدومشون یه خبریه و یه داستانی و تخیل و تخیل و تخیل من تا جایی که پلی لیستم می رسه به تانگوی آقای نامجو و لبخندی می شینه به پهنای صورتم از عشقت، از عشق... آی عشق آی عشق
.
وسط کلاس توی آنتراک موبایلمو در آوردم، اینترنت قطع بود و یه طوری بودم، دلم می خواست با یکی حرف بزنم شاید، دستم می رفت سمت شماره و برمی گشت، دلم حتی اینو هم نمی خواست، ته ته دلم یه اتفاقی افتاده بود، حالم خوب نبود، از اون حال های خراب که یهو میان و خراب می شن رو سرت، تنها یک چیز حالم رو خوب می کرد که به اونم دستم نمی رسید... دختره تلفنش که تموم شده بود برگشت بهم گفت چت شد یهو؟ گفتم هیچی اما دلم گرفته بود



.’

ببین من نمی دونم تو اینجا رو می خونی یا نه، اما محض احتیاط با تو نبودم، خب؟ اگه با تو باشم اشاره می کنم بفهمی

Tuesday, November 29, 2011




امروز از خواب که بیدار شدم همه ش آهنگ خط قرمز تو ذهنم بود... به امید یه هوای تاه تر، گفتم از رفتن و خوندیم ار سفر... بعدش یاد اونجاییش افتادم که شهرام حقیقت دوست کنار دریا راه می رفت و الهی ناز می خوند، چقدر اون موقع گریه کرده بودم باهاش
.
امروز خوب درس خونده بودم، کیفم کوک بود از این بابت، اما دیری نپایید، سست عنصری داره بیداد می کنه. نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و نیام اینترنت
.
تصمیمم اینه که هر چی دلم خواست بنویسم و زیاد هم، چون دلم زیاد می خواد و وبلاگ خودمه. هر کی هم شرف نداره تقصیر خودشه
.
تازه دارم می فهمم مزمن یعنی چی فکر کنم. یکی دو ماهیه که هر روز صبح دارم با گردن درد به سمت پشت از خواب بیدار می شم، بعضی روزها نیم ساعت بعد خوب می شه و بعضی وقت ها تا شب می مونه، اما هر روز هست و جا خوش کرده، جالبترین چیزی که با خودش داره احتیاط ه،کیفت رو با احتیاط بلند می کنی، با احتیاط کش و قوس میای و غیره
.
ملاحظه کاری این روزها داره خفه م می کنه، خفه به معنای واقعی کلمه، اما نمی تونم بی ملاحظگی کنم، تخمش رو ندارم یعنی. می ترسم
.
از این لحاظ که معتقدم آدم به شکر چیزای خوبی بزرگی که داره، چیزای کوچیک بدش رو می بخشه، بیشتر سعیم این بوده که کمتر غر بزنم و بیشتر خویشتنداری و گذشت و سکوت و اینا، اما دلم خیلی دیگه پر شده از دست آدم هام. این یکی هم مزمنه، اما خیلی بیشتر از یکی دو ماه. انقدر دلم پره که توانایی اینو دارم که هر لحظه یکی از آدم هام رو برنجونم. خیلی وحشتناکه، خودم می ترسم از خودم، دلم پر از نیش و کنایه و گلایه ست و دلخوری، اما لبخند می زنم بهشون- بهتون هم در واقع-. کنایه سلاح دفاعی پنهان منه و این که بهش آگاهم باعث می شه بیشتر جلوی خودم رو بگیرم، چون به هیچ وجه دلم نمی خواد جاش بمونه رو دل کسی. این هم عمق دوست داشتنم رو نشون می ده، هم عمق ترسم رو. البته دوست داشتن و ترس چیزهایی سوایی نیستند از هم، قبول دارید؟
.
این یک مبارزه ی طولانی همه جانبه بوده و من الان به شدت خسته م، این روزها دیگه به زور جلوی خودم رو می گیرم که به خودم بی توجهی کنم و خوب باشم و این ها رو دارم می گم که بگم تنش های درونیم داره به نقطه ی گسیختگی نزدیک می شه. که پوستم خیلی نازک شده و هر لحظه امکان پاشیدنم به در و دیوار وجود داره، که بگم خیلی خسته م و تحمل کوچکترین ناملایمتی ای از توانم خارجه واقعن و حوصله ندارم، حوصله ی مبارزه و رقابت و مراقبت و صبر و خوشتنداری و و مسئولیت و نگرانی و از اینکه آخر این چی می شه و آخر اون چی می شه و حوصله ی هیچ چیز خلاصه، چه کاریه آخه واقعن؟
.
واقعن هیچ امیدی به آینده ندارم، دیشب دیدم می تونم همین الان بمیرم، اما احساس مسئولیت بهم اجازه نداد، اما فقط همین. غم انگیزه که به خاطر احساس مسئولیت بخوای زنده بمونی
.
یکی از تو بهم می گه وا بده بابا، تا کجا می خوای با چنگ و دندون نگه داری همه چیزو، وااااااا بده، راحت، برو خودت باش، حال کن، اما یکی دیگه از تو بهم می گه اون چرت می گه، نمی تونم وا بدم.
تا حالا صد دفعه دستم رفته سمت دکمه ی دی اکتیو فیس بوک؛ اما نتونستم.
این نتونستن ها هم از ترسه. من در واقع خیلی ترسو ام، حتی از نبودن خودم هم می ترسم اما اسمش رو می ذارم احساس مسئولیت. ترس و احساس مسئولیت و دوست داشتن هم رابطه مستقیم دارن دیگه، نه؟
.
حالم از خودم به هم می خوره، اما زیاد طول نمی کشه، درستش می کنم، چون اینه که منم و منم که اینم و من اومدم تا درست کنم و این رسالت منه واقعن
.
این دو تا دخترای معماری تو کتابخونه امروز وسط شوخی و به شوخی بهم گفتن چقدر از خودت تعریف می کنی، با خونسردی و نیش باز گفتم چون تعریف دارم. خندیدن، اما یه گوشه ی فکرم مونده همونجا، امیدوارم همینقدر که می خندیم و چرت و پرت می گیم باشه، حال ندارم دیگه یه اونا هم فکر کنم که راجع بهم چی فکر می کنن.
هی به خودم می گم خفه شو اینا غریبه ن، هی هر چی دلت می خواد نگو جلوشون، به خرجش نمی ره، جو گیر بی ترمز که منم
.
حالم بده، فکر کنم معلوم باشه، اما با یه نگاه به آرشیو همین موقع ها از سال می تونم بفهمم که زود می گذره
.
همینا دیگه، بازم میام



.’



حتی همین الان که می خوام اینا رو پست کنم فکر می کنم نکنه یه موقع نامردی باشه؟ نکنه کسی رو اذیت کنم؟ نکنه کسی فکر بد بکنه؟ نکنه کوفت؟ نکنه مرض؟ چرا اینقدر وسواسی شدم آخه؟
- نامردی نیست، همه خوبن و گلن و ماهن، من عنم، خوب شد؟
+ ها
- ها و مرض! تو منی یا وکیل وصی مردم؟
+ من توام ولی توام عنی
باشه بابا من عنم، ولم کنین دیگه جمیعن! اه
+ :)
- من عنم دیگه، خیالت راحت شد؟ خدافظ

Tuesday, November 22, 2011




یادم نیست چند سالمه، آرمان هنوز دنیا نیومده و خبری هم ازش نیست و من هنوز تو تخت مامان و بابا می‌خوابم، پس پنج سالمه شاید، یا کمتر. بابا یه باطری قلمی از اون زردا  که اون موقع ها بود و یه لامپ کوچیک و دو تا سیم دستشه و اینا رو می‌بنده به هم، چراغارو خاموش می‌کنیم و سیم رو می‌زنیم به سر باطری، لامپه روشن می‌شه و من جیغم از خوشحالی در میاد، بابا می‌ده اینا و دست من و می‌ره، یادم نمیاد چند وقت، اما خیلی در اون مقیاس، مدام این کار رو می‌کنم و هر بار ذوق می‌کنم، خوشی می‌ریزه تو دلم، هیجان‌زده‌م و فکر می‌کنم خیلی کار بزرگی کردم، با افتخار از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم. تصویرش واضح جلوی چشممه، چراغ روشن همسایه و صدای جیرجیرک
.


مامان و بابا یه بحث خوبی کردن و نتیجه‌ش طبق معمول پیروزی قاطع مامان بود که می‌گفت من دیگه بزرگ شدم و باید برم توی دستشویی و دیگه بچه نیستم که با این توالت سیارم بچرخم تو خونه و جلوی تلویزیون و جاهای دیگه هر کاری دلم خواست بکنم، اینه که من الان با کمی تخفیف نشستم گوشه‌ی حیاط روی توالتم و منتظرم و همینطوری که منتظرم دارم کوه قد کشیده‌ی رو به روم رو نگاه می‌کنم که کمتر از 100 متر باهام فاصله داره و تقریبن چیزی از آسمون نمی بینم، جز یه باریکه‌ای کمی بالاتر از خط کوه. یه آبی خیلی خوشرنگ. حوصله‌م  سر رفته و همینطوری که خونه‌های روی کوه رو نگاه می‌کنم کمی می‌رم عقب، می‌بینم کوه داره باهام میاد، می‌ترسم بیافته رومون، پا می شم فرار کنم که می‌بینم بر می‌گرده سر جاش، دوباره می‌رم عقب، باهام میاد، می‌رم جلو، می‌ره عقب، عقب و جلو می‌شم و کوه باهام حرکت می‌کنه، خوشم از اینکه کشفش کردم، این بار به هیچ کس نمی‌گم، این یه رازه بین من و کوه
.


تنهام تو حیاط و کسی نیست طبق معمول، حوصله‌م سر رفته، دلم می‌خواد آسمونو کشف کنم، ببینم هوا اون بالا چه شکلیه و با خودم فکر می‌کنم پس چرا قدم بلند نمی‌شه که دستم برسه به سقف- چون همیشه بهم می گفتن اگه غذا بخورم بزرگ می‌شم و دستم می‌رسه به سقف و سقفی که الان ازش حرف می‌زنم سقف چوبی بلند خونه ی مامان بزرگه که چوباشو از روسیه آوردن و همانا اینو اگه نمی‌گفتم خیانت کرده بودم به عموهام که همیشه با افتخار به ماها یاد‌آوری می‌کنن که چوبای این سقفه رو از روسیه آوردن اون زمان- ، بعد یهو به ذهنم می‌رسه که اگه برم رو پله ها می‌شم هم‌قد عمه کوچیکه که قدش خیلی بلنده، می‌رم رو پله و از نرده‌ها آویزون می‌شم و دستمو تو هوا تکون می‌دم، بعد بدو بدو می‌رم پایین و باز دوباره دستمو تکون می‌دم، همون هواست، به این نتیجه می‌رسم که الان هم با همین قدم باز توی هوام، پس هر جا برم و قدم هر چقدرم بلند شه همین شکلیه، هوا رو کشف کردم  و از خوشی دور حیاط می دوم. چشمامو می بندم و  کشفم می‌خوره تو صورتم و کیف می‌کنم، فکر می‌کنم تو آسمونم



.’




یک قسمتی از این پست رو قبلن تر ها نوشته بودم، دنبالش می گشتم که خوردم به یک خروار نوشته ی پست نشده... نمی دونم، شاید روزی از این روز ها
.


گودرمونو گرفتن، مجبوریم دیگه
.
.
.