Sunday, June 29, 2008



یه ذره آتیش ته دلم بود

.

.

.

دیگه نیست




.'







تازه من با ماهی های مکزیکی کلی رفیقم..خصوصن اگه معمار باشن و کاراشون پر از رنگ و نور و سادگی



و البته پله


:دی



شایدم اون خانوم معلم زبانه اون همه سال قبل یه چیزی دونسته بود ، فقط کاش اونقدر بلند و زشت اعلامش نمی کرد



.'



Friday, June 27, 2008





کسی این کودک درون ما رو جایی ندیده این دور و برا؟ یه چند وقتیه پیداش نیس...دلم تنگشه

:دی




.'


Tuesday, June 24, 2008




همین که اونو یادم می ندازی بس نیست برای دوست داشتنت؟
همین که احساساتی رو از ته ته دلم می کشی بیرون که تا حالا تکون هم نخورده بودن ، بدون اینکه مال خودت باشن؟
همین که می تونم ساعت ها بهت فکر کنم و خیال ببافم بی اینکه تو توشون باشی؟
همین که سر ذوقم میاری و یادم میدی عاشقانه بنویسم بی اینکه مخاطب نوشته هام باشی؟
همین که به تو فکر کردن ضربان قلبمو کمی ، فقط کمی ، تند می کنه و هیجان زده می شم و تند تند احساساتی ، و دلم می خواد این احساسات بی خطر رو بریزم بیرون..یه جایی دقیقن بین خودم و خودم و نه حتی خودم و خیال تو؟

.


اینا کافی ِ برای دوست داشتنت با اینکه ایمان دارم تو اون ِ من نیستی.. و خوشحالم که بدون اینکه چیزی ازت بدونم دوستت داشتم..


نمی خوام لذت این الکی عاشق بودن رو از خودم بگیرم با اینکه حتی دلم برات تنگ نمی شه..

.


تو..

تو..

تو برای من یه دلخوشی.. یه دلخوشی می مونی که هرگز معتادت نمی شم

.

.

.



.'







Thursday, June 19, 2008




..من دلم می خواد از یه کابوس بنویسم..من دلم می خواد امشب از صحنه ی روزگار محو باشم

من می ترسم...

من از نقطه ضعف متنفرم


.'


Wednesday, June 18, 2008




یکی از تفریحات سالم من و آقای ایکس همانا لباس بازیه... بدین ترتیب که ما همه ی لباس های داخل کمد را می ریزیم بیرون و یکی یکی داخلشان می شویم و در هر لباس عکس های تکی و دو تایی ِ فراوانی از خودمان اخذ می کنیم... از لحظات اوج این بازی زمانیست که من درون دامن سفید چین چین ِ گلدار ِ از رو زانو فرو می روم و یک خانوم به تمام معنا می شوم..یا دامن نارنجی حریر ِ..فرقی هم نمی کند..در این لحظه آقای ایکس بعد از مدت مدیدی قربان صدقه رفتن ، و دور این جانب گردیدن خوابش می گیرد و این قسمت از سریال در اینجا به پایان می رسد ..این بازی بسیار هیجان انگیز بوده و انرژی فراوانی در درون ما می ریزد...

.


مرتبط : جناب شلوار کرمه ی خوشگل با بندای نارنجی ، سه ساله از ته کمد ، که تا کنون تن بی زره ما را نچشیده اید..نامه ی پر مهرتان را خواندم... بنده تا آخر تابستان شما را به آرزوی دیرینه تان خواهم رساند

دی:



.'







...راه که می رم و به تو فکر می کنم ، دلم می خواد هیچ وقت نرسم


.'



Friday, June 13, 2008



گاهی ، وقتی همه چیز از نظرم جوره و خوب..یهو که می بینم یه جای کار ناجور لنگه ، همچین می خوره تو حالم که حالا حالا ها از تو کنفی و کز کردن تو خودم نمی تونم بیام بیرون..نمی دونم اسمش چیه..خوش باوری؟ خوش خیالی؟ توهم ؟ نمی دونم ..ولی از دست خودم حسابی شاکی می شم که هنوز خورده های احساسات بچه گونه مونده توم و نتونستم کنترلش کنم...اون وقت نمی دونم خودمو جم و جور کنم یا احساساتمو که این این ور بی حال افتاده و اون اون ور..بلاخره یکی از این دو تا باید حالش خوب باشه که بتونه اون یکی رو کول کنه با خودش ببره دیگه...اون وقت باید انقدر صبر کنم که یه کدومشون از خواب پا شه و اون یکی رو بیدار کنه و دوباره راه بیافتیم



.'



Wednesday, June 11, 2008



کاش یکی مون جرئت می کرد بگه این دلتنگی دو طرفه ست.. اما تو حتی نمی دونستی... می دونی چقدر دلم می خواد یه روز دور ... تو یه روز قهری..یا تو یه روزی که با خاطره هامون داریم بازی می کنیم بر گردی بگی امروز عمدنی گفتی که ندونسته گرفتیم

.

امروز سر خوش بودم بی دلیل...

امشب خیالیتیم...

بی دلیل




.'






لب

لب آویزون.. لب خندون..لب شتری..لب باریک.. لب ، لب دیگه..

امروز توی اون آینه ه ِ که فقط لب توش بود، من یه چیزی راجع به تو دونستم...لبهای تو مهربونن



.'


Tuesday, June 10, 2008



تا همین چند دقیقه پیش نمی دونستم اینقدر رعد و برق ُ دوست دارم..حتی همون بچگیا که دوستام می ترسیدن و می دوییدن خونه..من می موندم تو حیاط و منتظر می موندم ابرا بخورن به هم و صدا بدن

اومدم اینجا یه تشکر ویژه داشته باشم از حضرت خدا بابت این آفرینش زیبا و خوش آهنگ..خدایی قشنگ ترین پیش درآمد ِ ممنکن ِ قبل از بارونه



.'




Saturday, June 7, 2008






از تشنج بیزارم...آرامش زندگیمو می پرستم و هر چیزی که بخواد به همش بریزه رو گاز می زنم و نجوییده میندازم دور..تا بوده همین بوده


.من که آدم خواب های کوتاه بی کوک نبودم..




.'