Wednesday, October 29, 2008




يه پست آماده كرده بودم برات با مضمون ممنونيت كه : ممنونم ازت به خاطر رفتار آدميزاديت كه خيلي آقا و متين خوندي و گذشتي از روش و اين مفهوم حال و گذشته رو درك كردي و اينا
اما امشب با اس ام اس دختره دنيا نيم ساعت لرزيد و يخ كرد


گله اي نيست! همون شب كه جو گير شدم و برات نوشتم بايد اينجا شو هم مي خوندم
يا از خوندن اينجاش به اون راحتي نمي گذشتم
مهم نيست، فداي سرم

.
تو پست اول امشب گفتم برم يكي دو هفته خوش باشم..به ساعت هم نكشيد حتي



.'



بعد نوشت: ببخشيد كه فكر كردم دهن لقي كردي! امروز كه اون جوري روح پدرت رو قسم دادي از خودم خجالت كشيدم، خواستم بيام اين پست رو پاك كنم، بعد ديدم اگه عذر بخوام بابت يه اشتباه بهتر از اينه كه اون اشتباه رو پاك كنم كلن





Tuesday, October 28, 2008




فقط خواستم بگم هيچ وقت از يادم نمي ري با اون اندام خوش و رقص سبُكت...با اون خنده و مهربونيه هميشگيت...با اون همه انر‍ژي مثبت كه با خودت اين ور اون ور مي بردي و با اون شوخ طبعي خاص خودت..با اون بلند حرف زدنت و "با" گفتنت يا اون طرز "خام مهنديس" گفتنت و اون همه صميميت دوست داشتنيت با همه...با همه

تصويرت از ذهنم با اون دو تا جوجه ت كه همه جا دنبالت بودن و عين خودت... كه يهو سر و كلتون پيدا مي شد و يه عالمه شور و هيجان و خنده با خودتون مي آوردين هيييچ وقت پاك نمي شه


من مي دونم كه جات الان خيلي خوبه..مي دونم..ولي تو هم بدون كه زود رفتي و تلخ
ما كو حالا يه چيزيش كمه و جاي تو براي هميشه خاليه




.'








من نمي دونم..واقعن مي شه؟ نه خودتون قضاوت كنين مي شه؟ مي شه آدم يه چنين آفي از محبوب ترين معلم دوران تحصيلش داشته باشه و ذوق مرگ نشه؟ مي شه آدم بي جنبه نشه ؟ مي شه آدم احساساتشو كنترل كنه؟ مي شه آدم زنگ نزنه؟ مي شه آدم نره پيشش؟واي خدا چقدر هيجان دارم...ببين: دی


Daneshgar: yeganeh joon salam chetori delam kheyli barat tang shode!!!!!!!!!!


من برم تا يكي دو هفته خوش باشم واسه خودم:دي





.'




Sunday, October 26, 2008





آي دلم مي سوزه واسه كسايي كه پول در آوردن ُ خوب بلدن ولي خوش گذروندن رو نه

.

خدايا اگه من يه روز پولدار شدم امروزُ يادم بنداز لطفن 

.

حالا چون گفتم سرم مياد:دي

.

عمرن! من تنبل تر از اين حرفام:دي



.'








خوش اومدي ننه سرما، كلي دلم تنگ شده بودا، واسه لباساي سنگين و روزاي تاريك..ولي بعد از هفت ماه آفتاب يه كم غريبيمه هنوز..
.

آفتاب كه مبره جا هاي خالي پر رنگ تر مي شنا، نه؟
.

اَه! اَه! بابا جان! مردم! دوستان! من ترجيح مي دم جواب اس ام اساي پر هيجانم رو ندين تا با اين " مرسي عزيزم " و " قربونت يگانه جان " و اين جمله هاي مسخره...اَه اَه اَه..همه ي انر‍ژي مثبت آدمو مي گيرن، جاش سه كيلو سنگ مي ريزن تو اس ام اس پس مي فرستن! اَه! اَه! اَه!


.'



Wednesday, October 22, 2008





ديروز تو راه دانشگاه نگاهم كه به خودم افتاد تو شيشه ي مترو، باهاش گفتم دور نيست روزي كه با ديدن دختراي تخته به دست خطكش به پشت هي هي سر بديم و ياد اين روزامون بيافتيما

خيلي نزديكه لا مصب..خيلي

.

يه هفته ست حضور مرگ بد سنگينه... از جمله هاي خودمم ديگه مي ترسم...شايد بهتر بود بگم : و اون روز اگر قرار باشه بياد خيلي زود مياد..خيلي

اين" اگه قرار باشه" بايد هميشه باشه


.'






Wednesday, October 15, 2008




از شيب خيابون كه بالا ميومدم فكرم رفت سمت مرگ...نه هر مرگي.. مرگ يهويي.. تو يه لحظه يا در عرض چند ماه.. به آدمي كه تا همين امروز سالم بوده..بدون هيچ مشكلي زندگي مي كرده..يهو همين جوري الكي يه جاييش درد مي گيره و اونم الكي مي ره دكتر كه از شر غرغر هاي اطرافيانش.. مامانش..زنش..شوهرش و اينا كه چرا نمي ري دكتر خلاص شه كه دكتر هم الكي اكلي بهش مي گه برو فلان آزمايش رو بده و فرداشم يا چند روز بعد بهش مي گه شما همينطوري الكي الكي دچار يه بيماري خطر ناك پيشرفته شدي و هيچ كاري نمي شه برات كرد و بهتره بري با زندگي و فك و فاميل و دوستات و اينا خداحافظي كني و به حسابات برسي كه ديگه كارت تمومه و بعد از چند ماه هم مي ميره...به اين كه چقدر عوضين اين دردا

يا به آدمي كه تا همين دو ساعت پيش..تا همين دو دقيقه پيش با تو نفس مي كشيد و با تو حرف مي زد و با تو مي خورد و ميخنديد و بوووود...ولي تو يه لحظه ديگه نيست.. يهو! فقط تو يه لحظه

.

از مردن آدما همیشه یه جوریم می شه..این شاید از خوشبینی زیادمه که همیشه به هر برگشتی امید دارم..دير ترين كسي ام كه نا اميد مي شم.. ولی وقتی کسی می میره، ینی برگشتی نیست ،ینی امیدی نیست که بازم باشه..يعني خدا حافظي تا هميشه ي دنيا..اين خداحافظي لعنتي..خدا حافظي هميشه تلخ و تلخ ترين خدا حافظي ها... از اینا گذشته ،سخته باور اینکه یکی که تا همین دیروز بود ، تا همین یه ساعت پیش ، دیگه نباشه..

.

من اين مرگ رو.. مرگ اين جوري رو باور نمي كنم.. اين كه تا همين الان بود ولي ديگه نيست رو باور نمي كنم.. مجبورم كنار بيام ولي باورش، دركش.. برام واقعن سخته

.

در همين راستا داشتم فكر كردم اگه زبونم لال زبونم لال-:دي- من يهو قرار باشه بميرم اونم تو يه لحظه و ناگهاني...چطور اتفاق مي افته واقعن؟
چطور ممكنه كه من بميرم در حالي كه باورم نشده باشه كه دارم مي ميرم؟ مي شه آدم قبل از اينكه باور كنه بميره؟ تو همون يه لحظه شايد باور كنم ها؟ شايد..من كه نمردم ، نمي دونم شايد بشه

.


به اين ور خيابون كه رسيدم، اتوبوس راه افتاد و مرگ مغزم و لرزوند..رسيدم خونه و بعد هم پست اون پسره يه بار ديگه

بند دوم رو سه ماه پيش نوشته بودم ولي

تازه به اينم فكر كردم كه اگه از همون يه روز يه جات درد بگيره و فرداش بفهمي و اينا بگيرم، خيلي امكانش كمه كه اتفاقي خاصي بيافته يا احيانن بميرم...چون درك اينكه يه دونه درد كه يه روزه اومده بخواد همه ي چيز رو مختل كنه و من يهو كار و زندگيمو ول كنم و بيافتم دنبال اون برام ممكن به نظر نمياد..پس احتمالن به چند ماه مونده ي زندگيم با همون روال قبل ادامه ميدم 


خلاصه به همه ي اينا فكر كردم ديگه

خلاصه ترش اين كه من فكر مي كنم

من زياد فكر مي كنم

ولي فكرام به جايي نمي رسه كلن :دي



.'









من اگه كه جاي تو بودم، يه موتور مي خريدم و منو مينشوندم تركش و مي زدم به خيابونا كه اونجوري از پشت دستامو بندازم دورت و بغلت كنم...يا اونجوري به بهونه ي باد سرمو تكيه بدم بهت و پشتت قايم شم... من اگه جاي تو بودم چه كارا كه نمي كردم البته:دي

اين صحنه ها رو چند روزه تو خيابونا و بزرگراه ها زياد مي بينم...دل من نمي خوادا، ولي خب  بدشم نمياد كه تو دلت بخواد


.'








اين آخر نا مرديه كه آدم يكي رو دوست داشته باشه...فقط و فقط به خاطر اين كه اون كس شبيه يه آدم ديگه ست...ولي بعضي وقتا نمي شه يه كسايي رو كه شبيه يه آدمايي ن دوست نداشت خدايي:دي





.'



Tuesday, October 14, 2008





من با تمام وجود متنفرم از فيلم ها و تيتراژهايي كه به خيال خودشون براي قشنگي، ماهي يا ماهي هاي قرمزي رو مي ندازن از آب بيرون تا به جون دادن بيافته و شايد بعدش يه آدم مثلن خيلي مهربون يا خيلي كار درست يا هر آدم گند ديگه اي توي اون برنامه ي مزخرف بياد و برشون داره و بندازه تو آب، تازه اگه نخواد يه مسير طولاني با خودش ببرتش... متنفرم ازشون و واقعن نمي تونم بفهمم به چه قيمتي حاضرن يه موجود زنده ي بي زبون.. واقعن بي زبون رو به حالت مرگ بندازن.. ماهي هاي قرمز كوچولويي رو كه با يه صداي شديد..با يه شوك كوچولو.. با يه تماس دست باهاشون.. يا با يه جابجايي آب.. ممكنه حتي بميرن بس كه حساسن

اگه بع بع مي كرد يا ماما يا واق واق .. اگه ناله مي كرد..اگه صدا داشت مردنش.. بازم مرگش اين قدر راحت ديده مي شد؟ 
چيه؟ زورتون به اين زبون بسته رسيده؟

وقتي يه گوسفندي رو دارن سر مي برن.. همه سر بر مي گردونن كه نبينن اون صحنه رو.. همه ناراحت مي شن.. چطور پس وقتي يه ماهي داره جون مي ده مي تونن اين قدر راحت نگاه كنن و حتي هنري بدونن اين صحنه رو؟ 


قلبم درد مي گيره وقتي اين صحنه ها رو مي بينم.. هيچ ربطي هم به اسم وبلاگ و سمبل ماه تولد و اين چرت و پرتا نداره



.'





Monday, October 13, 2008






 خداوندا مرا در امان بدار از اينكه روزي روزگاري ساعت يازده صبح كه سهله..يازده شب هم بخوام با لحن طلبكارانه از دوست پسرم بپرسم " كجا بودي از صبح يه زنگ به من نزدي؟ خب؟


دمت گم :دي



.'






Sunday, October 12, 2008






..من نشستم اينجا دارم مي تركم از نوستال‍ژي زدگي...مي تركم دارم..مي ميرم رسمن

صبح سر صبحونه همون طوري كه در سكوت و تنهايي و آرامش تا در حال بلع بودم به اين فكر مي كردم كه چه بچه كه بودم كم آهنگ گوش مي دادم كه يهو با يه جيييييييغ ياد اون نوار كاست كوچولو سالگيم افتادم كه مامان بزرگ كه رفته بود بوشهر پيش عموم اينا ، برگشتني دختر عمو هام داده بودن برام بياره و من عاااااااااااااااااااشقش بودم... عاشقش بودم..عشق مي كردم با هاش...

...واي گل آقا..گل آقا

..وقتي مياد گل آقا بهار مياد تو باغا... مردم امروز..مردم


ظهر فقط تونستم آهو رو پيدا كنم ولي الان كه خود گل آقا رو پيدا كردم انقدر ذوق زدم كه نمي تونم گوشش بدم.. هي پاز مي كنم دو كلمه مي نويسم دوباره گوش مي دم..دارم مي ميرم از هيجان... تازه يادمه اون موقع اون بچه هه كه اولش مي گفت وقتي مياد گل آقا بهار مياد تو باغا هميشه فكر مي كردم دختر عمو كوچيكمه و اون آقاهه هم كه مي خونه عمومه... اصن بيشتر واسه همين باهاش عشق مي كردم و تصور مي كردم كه اونا خودشون اينو خوندن.. اونم براي من..فكرشو بكن :دي



بعد موضوع مهم كه از غم انگيز ترين موضوعات زندگيمم هست اين بي تفاوتي بزرگ ترهامه...اون موقع من بالا سرم يه پدر و مادر، يه مادر بزرگ، دو تا عمه و يه پسر عمه كه ده سال ازم بزرگ تر بود داشتم ولي هيچ كدوم اينا هيچ وقت به سوالاي من جواب درست و حسابي نمي دادن و به تصوراتم هميشه مي خنديدن – خنده ي مهربون نه براي مسخره كردن..شايد با خودشون مي گفتن بچه ست ديگه، بذار خوش باشه – و بيشترين جوابي كه من براي سوالام مي شنيدم اين بود كه "خودت بزرگ مي شي مي فهمي".. همين جواب ندادن ها و بي توجهي به راهي كه تصوراتم دارن مي رن درسته كه خيالاتمو بال و پر داد و تصوراتمو با مزه كرد ، ولي خوش خيالم و خوش باورم كرد، خيلي وقتا باعث شد دوستام بهم بخندن - كه البته من ناراحت نشدم هيچ وقت و حتي خودمم خنديدم باهاشون و هنوزم مي خندم - ؛ و بعد كه من بزرگ مي شدم و مي فهميدم كه تصورم اشتباه بود، باز هي مي خنديدم ولي كم كم كه اين خنديدن ها زياد شد، من به اين نتيجه رسيدم كه تصوراتم خيلي وقتا مي تونه اشتباه باشه و اين خودش ديگه كافي بود براي گرفتن جسارتم..جسارت حرف زدن و نظر دادن توي جمع..جسارت خلاقيت..جسارت طراحي..خيلي چيزا..يه غصه ي جديه جدي



من براي خودم يه پا خود روان كاو شدم :دي

.

آره خلاصه اينكه تا همين امروز صبح نمي دونستم اين آهنگا رو كي خونده و فكر مي كردم عموم و دختر عمو هام لابد عوض اون يه ماهي كه مامان بزرگمو بهشون قرض داده بودم، خودشون تو خونشون برام خوندن و ضبط كردن :دي


.



.

.'



Saturday, October 11, 2008





يكي از احساسش مي نويسه.. يكي ازعشقش.. يكي از دوستش.. يكي از رفتن.. يكي از غربت.. يكي از غماش.. يكي از شادي هاش.. يكي از يه روز خوب..يكي از تولد..يكي از مرگ.. و من اين روز ها به آخر هر نوشته ي حس داري كه مي رسم ، نفسم حبس مي شه قد يكي دو جمله..تعجب مي كنم از خودم كه تو چت شد آخه؟ اين كه چيزي نگفت... و تعجبم هنوز ادامه داره 


.

همش اين چند روز ياد مامان بزرگمم...بي خود و بي جهت هي ياد اون تبليغ بستني ميهن مي افتم كه مي گفت "نه مامان جون بستنيش خوش مزه ته" و ياد مامان بزرگم كه عاشق اين تبليغه بود و هر بار ذوق مي كرد و تكرارش


.

ديروز داشتم به اين فكر مي كردم كه اگه شوخي شوخي دستم لاي اون دستگاه برش بمونه و يه بند از انگشتم جلوي چشمم تو يه چشم به هم زدن قطع بشه چه عكس العملي نشون مي دم؟ غير از دردش كه تصوري ازش ندارم، فكر كردم لابد اولين كاري كه مي كنم اينه كه بقيه رو آروم كنم و وضعيت خودمو ارزيابي كنم و در حالي كه همه هنوز توي شوك ن، اون تيكه هه رو بر مي دارم مي ذارم سر جاشو خودمو مي رسونم يه جا كه برام بدوزنش


.. ولي واقعن خيلي وحشتناكه..خيلي

 اين وسطا بيشتر از همه من هي دلم براي خودم مي سوزه كه اونجا كه بايد داد و بيداد راه بندازم، سعي مي كنم به همه بفهمونم كه چيزي نشده در عوض در موقعيت يه سرما خوردگي ساده مي تونم يه ماه لوس شم و آه و ناله كنم

 


.


بيماري رواني دارم به خدا

.




.'


Wednesday, October 8, 2008








همزمان با اولين مشق ترم دور جديدي از تنبلي هاي اينجانب-من با همت مهندسان سختكوش كتاب خواني، بافتني، وبگردي و مرتب و دسته بندي كن و غيره به بهره برداري رسيد

با آغاز به كار اين دور، هارت و پورت هاي" تابستون بسه، پكيدم از بيكاري"، جاي خود را به "پس كي تابستون مي شه؟" مي دهد

.


البته كه متن فوق مزاح بوده و تايپ كننده با قدرت تمام سعي در بلند كردن اين وزنه ي ٢١ كيلويي بالاي سر خواهد داشت

  :ولي در اين ميان سوالي پيش رو قرار مي گيرد كه  


خدايا ببخشيد شما خودت منو  اينقد تنبل درست كردي يا من خودش تنبل شد؟ ها؟







.'



Sunday, October 5, 2008






احمدي نژاد كه حرف مي زد- حالا كاري ندارم چي مي گفت -، ديدم كه واقعن چقدر خوش به حالش كه اين همه به حرف هايي كه مي زنه اعتقاد داره و مهم تر از اون به دروغ هايي كه مي گه
خوش به حالش كه اين قدر مطمئنه از اين كه كارش درسته

خوش به حالش كلن، حالش خيلي خوشه فعلن.. گرچه من فكر مي كنم هميشه اوني برنده ست كه به درستي خودش مطمئن تره.. البته اگه بشه از "اطمينان" حرف زد


ازش متنفرم

.


در اين قسمت از اين پست تصميم داشتم از خودم به طور مفصل انتقاد كنم كه بعد بي خيال شدم

.


هر وقت كه فكر نمي كنم از خودم خجالتم مياد

.


يه آهنگ خاص تو سلكشن هام هميشه هست كه هر وقت مي رسم بهش ردش مي كنم

.


اين روزا همه از من سراغتو مي گيرن، به همشون مي گم گور به گور شدي



.'








از بزرگترين جنايت هاي بشري همانا مخدوش كردن آرامش خواب يا بيدار كردن كسي چند دقيقه قبل از ساعت مقرر بيدار شدنشه

يعني اگه بنده ي خدا قراره هفت و نيم بيدار شه، هفت و بيست و پنج دقيقه يكي يه تق و توقي راه بندازه يا هر كاري كه خوابش رو به هم بزنه... يعني رسمن خستگي مي مونه به تن آدم، انگار كه دقيقه ها و ثانيه هاي خواب به شماره ست و در رفتن كل خستگي هم مال اون يه دقيقه ي آخر
البته من كه به شخصه لج مي كنم و تا هشت و نيم مي خوابم دوباره، ولي در كل بايد پذيرفت كه جنايت هولناكيه


.'




Thursday, October 2, 2008

خواب زمستونی








مچاله ميشي و دستاتو كه يخ زدن مي ذاري لاي پاهات، دستات كه گرم مي شن كم كم، پلكاتم سنگين... يه خواب آروم و عميق.. آروم، عميق

آروم

عميق





.'