Friday, March 19, 2010





این آهنگه رو که گوش می دم حس می کنم لب ساحل ایستاده ام و موج ها نرم و آروم می خورن به پاهام و من دارم مرور می کنم روز های زندگیم رو، روز های زندگی رو...انگار که ورق می زنم داستان هام رو... خوب و بد، بالا و پایین، زشت و زیبا... از دور، وقتی بعد از یک قرن نگاهش می کنم... و موج هایی که همچنان در نوازش ام اند، نوازش ابدی...


.'


یک پستی در باب بیست و پنج سالگیم می خواستم بنویسم که خلاصه ش این می شه که با اینکه هیچ احساس بیست و پنج سالگی ندارم و قبول هم ندارم که بیست و پنج سال دیگه پنجاه ساله می شم اما می تونم بگم بیست و پنج سال دوم خورشیدی زندگیم رو می خوام که همچنان بیاموزم و زندگی کنم، یک روزی هم شاید برای خودم لویی کان شدم، یا کسی بهتر از او... به شدت با روحیاتم سازگاره و سفر بی شک...

بعد دیدم البته شاید هم طغیان کردم یا هزار شاید دیگه... آدم از فردای خودش که خبر نداره، چرا بیاد الکی حرف بزنه بگه ال می کنم بل می کنم و من قبلن غیر قابل پیش بینی بودنم رو به خودم ثابت کردم، پس اصلن چه کاریه که آدم بیاد چیز بنویسه و این ها

والا

.'


Tuesday, March 2, 2010



از فرط سرخوشي توان نوشتن ندارم اما بايد بنويسم، يعني فكر مي كنم چند روزي را بايد بنشينم و بنويسم از و به آدم هام كه چه بهتريني بودند كه مي توانستند باشند و از هواي زادگاهم حتي كه برفي شده بود عينهو بيست و پنج سال پيش...

حال چشم هام خوبه و گوش هام...



.'