Saturday, February 20, 2010




یه چیزی در من هست، به وجود اومده در واقع، یه اعتماد به نفس یا یه حماقت، شاید یا یه خودبزرگ بینی، یه مریضی ، یه چیزی که اسمشو نمی دونم، اما نتیجه ی وجودش اینه که هیچ کاری نیست که من فکر کنم از پسش بر نمیام، هیچ کاری، اگر چیزی نیست دلیلش اینه که من نخواستم باشه و اگه چیزی نشده دلیلش لابد این بوده که تمام تلاشم رو نکردم... پس یه بار دیگه امتحان می کنم...اونقدر که بشه، دو بار، سه بار، ده بار...شاید هم بی خیال بشم که این باز هم دلیل بر نتونستنم نیست، در واقع از خواسته م صرف نظر کردم...
شاید هم کمی دارم اغراق می کنم؛ اما فقط کمی..
شاگرد اول نشدم؟ هاه! شاگرد اولی مال بچه های لوس فلان طورِ که وقتی بیست نمی شن گریه می کنن، من همین که تو درس سخته بهترین نمره رو بگیرم کافیمه، من حال ندارم برای درس های بی اهمیت وقت بذارم...
کنکور قبول نشدم؟ خب لابد به اندازه کافی نخوندم، وقت نداشتم، منابعی که خوندم معتبر نبوده و هزار تا بهونه ی دیگه... بهونه الان- دقیقن در این لحظه- از دهنم پرید، والا چیزی نیست که بخوام قبولش کنم...شاید از ناخودآگاهم اومده باشه اما مهم نیست... مهم اینه که من بتونم و قوی باشم و این شاید یه اعتراف خیلی بزرگ باشه که الان ازم بیرون زد، اما واقعیت همینه و مستقیمن هم زیر سر تربیت و عشق بیش از اندازه ی بابامه که جدن فکر می کنه من خدام و انقدر این اعتقاد و ایمانش سفت و سخته که خودم هم باورم شده یه خدایی چیزی هستم و هی می میرم هر بار که چشماش از ایمان برق می زنه و من نا امیدش می کنم... بگذریم.
کنکور رو گند زدم، مثل همه ی کنکور های دیگه م و می دونم یه بار دیگه باید تحمل کنم سنگینی نگاه و حضورشو وقتی ایستاده پشت سرم و زل زده به صفحه ی مونیتور تا من شماره داوطلبی و کوفت و زهرمارمو وارد کنم و کارنامه لعنتی بالا بیاد و نا امیدی بعدش رو، ولی یک هفته ست دارم به این فکر می کنم که اونقدر خوب می شم که دوباره بهم افتخار کنه... اما تا اون موقع من با این بغض چی کار کنم؟
شاید هم اغراق شده...اما فقط کمی..

.'

پست هر چی اومد بنویس، ادیت مدیت نداریم، ربط و رابطه هم شاید.


Wednesday, February 3, 2010



بی تو زندگی چیزی کم داشت

چیزی مثل یه غزل


گفتنت، بودنت، خوندنت... مبارک :*


.'