Thursday, December 10, 2009



بار و بنديلم رو جمع كردم كه برم، هر چيزي رو كه فكر كردم لازم دارم چپوندم تو كيفم، از اون كيف هاي قرمز ِ چمدوني ِ کوچیک ِ مهد كودكي.

يادم مياد كه قبلش با خودم فكر كردم و تصمیم گرفتم، اما نمي دونم دقيقن چه فكري كردم كه حتي صبر نكردم صبح شه و اون موقع شب جمع كردم كه برم، حسي كه دقيقن يادمه اينه كه يك دقيقه هم دلم نمي خواست بمونم. چه مرگم بوده؟

چند سالمه؟ چهار؟ پنج؟ نمي دونم...

لباس پوشيده و كيف به دست از اتاقم ميام بيرون كه من رفتم! خدافظ...

بابا كنار راديوش لم داده و مامان داره روزنامه مي خونه... مامان لجش مي گيره و بابا خنده ش، مثل هميشه...

خودشو مخاطبم مي كنه كه كجا؟

- من ديگه نمي خوام اينجا بمونم، مي رم تنها زندگي كنم، يه جاي ديگه.

كجا؟ تو كه خونه نداري

- جواب مي دم

چي مي خواي بخوري؟

- جواب مي دم

پول نداري كه...

- جواب مي دم

جوابام رو يادم نيست، اما لحن و خنده ي بابا به وضوح يادمه که دستم انداخته... هر چی که می گه و می پرسه رو جواب می دم و دوباره راه می افتم که این بار می گه:

باشه ولی اینطوری که نمی تونی بری، تو بچه ی مایی، این کیفتم ما برات خریدیم... کیف ُ می ذارم زمین

این لباساتم ما خریدیم برات... در میارم همه رو

شورتتم من خریدم دیگه، اونم باید در آری... دیگه کم میارم، روم نمی شه لخت و عور برم تو خیابون و همون طوری بر می گردم می رم تو جام و می خوابم

.


دیگه یادم نمیاد خواسته باشم برم از اون موقع ها... اما این روز ها... این روز ها...


.'