Saturday, August 30, 2008




من همه ی طول سال ُ منتظر می موندم که عید شه و اونا بیان، اونا ولی منو بازی نمی دادن...خب حق داشتم ناراحت شم و زر زر کنم

.

خونه ی مامان بزرگم ته یه کوچه ی بن بست شیب داره...یعنی کوچه می رسه به حیاط پایینی و بعدشم بیست سی تا پله می خوره می ره به حیاط بالایی، طوری که بالای پله ها که می شینی، کل کوچه و ورودیش و رفت و آمدا معلومه...روزایی که قرار بود یکی از عموهام بیان از صبحش که پا می شدم، می نشستم رو پله بالاییه و دستامو می ذاشتم زیر چونم و تا وقتی که ماشینشون بپیچه تو کوچه همونجا منتظر می موندم، بعدش داد می زدم رسییییییدن رسیییییییدن و می دوییدم از پله ها پایین

الان او پله های رو به کوچه برای من سمبل انتظارن


گمونم این منتظر موندن و صبر داشتن به سبک مامان بزرگا و این دوست داشتن به سبک عمه ها رو از همون موقع یاد گرفتم




.'







آی لجم می گیره از این آدمایی که تا یه جورایی متاهل می شن رابطشون با دوستای مجردشون قطع می شه

.


یکی مثل تو می خنده

یکی مثل تو حرف می زنه

یکی مثل تو عصبانی نمی شه

یکی مثل تو خوبه

.

اخبار گفت اشک راز طول عمر در زنانه...برگشته میگه آخی تو زود می میری


منو می گه ها..من ِ در محضر خونواده رو:دی



.'


Friday, August 29, 2008




می گم یادته هی واسه هم جوک تعریف می کردیم نوبتی؟

می گه آره..دو روز دیگه چشم وا می کنی می بینی مردیم

:دی
.



دوست قدیمی داشتن قشنگه:دی





.'



Sunday, August 17, 2008





! خدايا يه معجزه ! خدايا براي ما يه معجزه بفرست



.'

Saturday, August 16, 2008




گاهي وقتا زندگي يه كتاب كم داره، با دو سه خط دست نوشته محض محض تو از طرف يه عزيز.. كه هر شب به عشق ديدن دست خط ِ كتاب ُ دستت بگيري و لم بدي و بازش كني و تو دلت بگي چه خوبه كه يكي هست اين دور و بر كه اول كتابي...


زندگي گاهي وقتا يه دست خط كم داره



.'



Friday, August 15, 2008




گاهي وقتا از توي كيسه ي شانست يه دوست قديمي مياد بيرون ، اون وقت ممكنه شما پنج شش دقيقه همو نگاه كنين و بي هيچ حرفي فقط بخندين...ديروز كه حسش كردم هي به خودم گفتم ذوق نكن ! ذوق نكن ! ذوق نكن احمق ! بذار همه ي ذوق زدگيتو واسه لحظه ي آخر ! و هي سعي كردم بهش فكر نكنم تا غافلگير شم ، ولي امروزم مثل چند روز گذشته كم حال بودم و نشد اوني كه بايد



.'



Wednesday, August 13, 2008





جديدنا يه حس غريبي بهم ميگه آشپز خوبي از آب در ميام... حتي داداشمم همينو ميگه و من كماكان منتظر جبر زمانم كه مجبورم كنه آشپزي كنم:دي



.'






تو اين همه سال تا همين امروز صبح هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم كه ما تو زبونمون نمي گيم " اگه خدا بخواد " ..ما مي گيم " اگه خدا بذاره " ، امروز صبح كه گوشم خورد بهش يكي دو ديقه - دقيقه - جلوي آينه ي دستشويي با خودم نيشمون باز مونده بود...خيلي حس با مزه اي بود

با مزه ست ديگه ،‌ نيست ؟ :دي

حتي اگه بيشتر فكر كنيم دموكراتيك تر و مسوليت پذيرانه تر هم هست كه ما هم تو تصميم گيري هاي خدا براي خودمون حق راي قائليم و خواسته ي خودمونو اعلام مي كنيم و هم اينكه بخشي از مسوليت كارامونو به عهده مي گيريم و با يه " اگه خدا يخواد " همه چيو نميندازيم گردن خدا:دي

و خدايي ما تركا نابغه هايي هستيم كه كافيه كشف و رمز گشايي بشيم... و من مطمئنم اين جمله - همين قبلي ،آخريه - تا ابد بر جريده ي تاريخ ثبت خواهد شد و راه گشاي مكتشفان ، مخترعان ، فلاسفه ، پزشكان ، دامپزشكان و براي اينكه اشتباه برداشت نشه گياه پزشكان :دي ، روان شناسان ، باستان شناسان ، گونه شناسان ، همه همه و همه خواهد بود :دي





.'









حدودن يه هفته اي مي شه...روزنامه ها رو كه ورق مي زنم ، بعد از خشم و نفرت اوليه ، همش صداي " وطن پرنده ي پر در خون " مي پيچه توي سرم و بغضم باد مي كنه و دلم هي مي سوزه و مي سوزه و مي سوزه


.'









يه وقتايي كه از بودن كنار يه نفر زياد خوبم.. از كنارش راه رفتن.. از گرفتن دستش.. از حضورش.. انقدر آروم و كم حرف مي شم كه مي ترسم اين سكوت و لبخند پاي خوشحال نبودنم نوشته شه..در حالي كه اين آرامش و سكوت جز آخرين مرحله هاي سر خوشيمه - كه وقتي خوبم اولش نيشم بازه و وسطاش انر‍ژي زيادِ و پر حرفي و شيطنت و مسخره بازي... ولي اون ته ته هاي خوشحاليم ميرسه به يه لبخندي تو مايه هاي " خدايا شكرت " و اينا - اونجا كه دوست دارم همون نگاه قدر شناس  و دستاي گره شده حرف بزنن فقط

.

اينا گير كرده بود اينجا... گفتم كه..عزيييزمي..دقيقن با همين سه تا ي

:)




.'







آدم وقتي حوصله ي يه آدمي رو براي مدت طولاني نداشته باشه..يعني يه مدت طولاني نخواد با اون شخص رابطه داشته باشه چي بگه كه طرف ناراحت نشه و اينقدم گير نده كه تو چرا منو دوست نداري و چرا بد اخلاق شدي و بي معرفتي و چرا الي و چرا بل ؟

.


بعدم اينكه اين چه وضعشه - وعضشه :دي - كه ها؟

حالا هر چي ...



.'






Tuesday, August 12, 2008




ديروز چهار تا شخصيت عوض كردم...شب داشت حالم از خودم به هم مي خورد..ولي گمونم درس خوبي بشه واسم



.'



Friday, August 8, 2008




مهربونيتو بو ميكشم ...عميق ! تا حجم تمام ريه هام


تا پر بشم از تو

تا بري زير پوستم

كه جذبم بشي


خوب ِ بودنت


.
! نيستي حيف



.'



Monday, August 4, 2008






...از ديشب به اين ور رقيق شدم

بسته نمي شم




.'




Saturday, August 2, 2008




يه جورايي دلم برای قسمت های اول خودم تنگ شده


يه رابطه ي جديد لازم دارم..قبلنا هر چند وقت يه بار آدماي دور و برم عوض مي شدن،همه ي قسمتام دم دست بودن، اولام ، وسطام،آخرام..الان يه ثباتي دارم... با اين ثباته نه كه حال نكنما..خيلي خوبه ، يه جورايي به آدم اعتماد به نفس مي ده ،‌انگار پشتت گرمه..ولي دلم مي خواد يه دور از اول تكرار شم قشنگ اون تيكه هايي كه جا افتاده رو ببينم

يه چيزايي ، يه جاهايي جا افتادن ، يه چيزايي كه اون موقع ها دقت نمي كردم بهشون ، يا برام مهم نبودن..در مورد خودم به علامت سوال خوردم... نمي دونم

اين روزا همش نمي دونم

از اين نمي دونماي از روي استيصال




.'