Thursday, December 1, 2011




"دلم گرفته" در واقع. سال هاست که ازش استفاده نکرده بودم، از پنج- شش سال پیش که سین هر شب توی چت به من و نسیم می گفت دلش گرفته و ما بهش مهربونی می کردیم تا دلش وا شه، اما یک شب به همدیگه گفتیم بسه دیگه، چقدر دلش می گیره؟ گندشو در آورده، دلش به هر اشاره ای می گیره... از اون موقع همیشه سعی کردم نگم "دلم گرفته"، چون ارزشش خیلی کم شده بود و تاثیرش به نظرم کم بود خیلی، از اون گذشته همه ش فکر می کردم روح سین در من حلول می کنه و شکل اون می شم از دور، می ترسیدم شکل اون باشم، چون زیاد دلش می گرفت و زیاد آه می کشید و کلن مستعد غصه خوردن بود. کلن ازش کشیدم کنار.
یعنی همین سه مورد کافی هستند که من نه تنها از آدم ها دوری کنم، که سعی هم کنم به هر ترتیبی که شده شکل اونها نباشم، دلیلش هم علاوه بر اینکه من آدم " ادب از که آموختی از بی ادبان"ی هستم، بسیار منطقیه و اون اینه که من خودم آدم مستعدی هستم برای غمگین بودن و وقتی سیستم دفاعی تو در مقابل یک ویروسی ضعیفه، تو باید با تمام قدرت از اون ویروس دوری کنی، بر همه ی کسانی هم که تو براشون مهمی واجبه تو رو از اون ویروسه حفظ کنن و این اعتقاد منه... بگذریم
.
چهارشنبه ها رو دوست دارم، یه کلاسی دارم ساعت 5:30 تو میدون آرژانتین. ساعت 5 سوار اتوبوس هفت تیر می شم و نیم ساعت توی ترافیک همت، خوش می گذره بهم خیلی در حالی که آهنگا یکی یکی میان و رد می شن و تو توی همه شونی و من از بالا توی ماشینا رو نگاه می کنم و یکی یکی از کنار زندگی آدمای تو ترافیک رد می شم. چهار تا دختری که دارن توی یه پراید از دانشگاه بر می گردن و یکی شون لابد داره می گه " مثن خلیلیه، مثن خلیلیه" و لبخندم می کنن، زن مریض توی وانت که سرشو تکیه داده به شیشه و عکس رادیولوژیش دستشه و دارن با شوهرش از بیمارستان میلاد میان و غمگینم می کنن، دختر و پسری که توی ماشینن و دختره داره پسره رو که پشت فرمونه ناز می کنه، اون دو تای دیگه که دارن بحث می کنن، دو تا مردی که جلو نشستن و یه کیف زنونه رو صندلی عقبه بی اینکه زنی باشه و اون دختره که جلوی ماشین نشسته و با دوستاش که عقب نشستن شوخی می کنه و با نیش باز بر می گرده و چشمم می افته به من و من نیشم از نیشش باز می شه و اون نیشش از نیش من و بلاخره بچه ها- بچه های طفلکی که این روزا از دیدنشون آهم در میاد انقدر که آینده از نظرم خرابه- که حوصله شون سر رفته و چسبیدن به پنجره و می بینن که نگاهشون می کنم و می خندن وقتی بهشون می خندم یا براشون شکلک در میارم، یا اون پسر بچه تخسا که زود روشونو بر می گردونن و تحویل نمی گیرن، اما هر چند ثانیه یه بار سرشونو بر می گردونن که ببینن هنوز دارم نگاهشون می کنم یا نه منم که سمج... این جور وقتاست که عاشق زندگی می شم، دقیقن وقتی که این همه زندگی رو کنار هم توی قوطی های جدا جدا می بینم که تو هر کدومشون یه خبریه و یه داستانی و تخیل و تخیل و تخیل من تا جایی که پلی لیستم می رسه به تانگوی آقای نامجو و لبخندی می شینه به پهنای صورتم از عشقت، از عشق... آی عشق آی عشق
.
وسط کلاس توی آنتراک موبایلمو در آوردم، اینترنت قطع بود و یه طوری بودم، دلم می خواست با یکی حرف بزنم شاید، دستم می رفت سمت شماره و برمی گشت، دلم حتی اینو هم نمی خواست، ته ته دلم یه اتفاقی افتاده بود، حالم خوب نبود، از اون حال های خراب که یهو میان و خراب می شن رو سرت، تنها یک چیز حالم رو خوب می کرد که به اونم دستم نمی رسید... دختره تلفنش که تموم شده بود برگشت بهم گفت چت شد یهو؟ گفتم هیچی اما دلم گرفته بود



.’

ببین من نمی دونم تو اینجا رو می خونی یا نه، اما محض احتیاط با تو نبودم، خب؟ اگه با تو باشم اشاره می کنم بفهمی