Wednesday, December 31, 2008




از دستم حرص می خورم به خاطر احساس های متضادم نسبت به آدم ها ها، به بعضی از آدم ها...از اینکه از کسی خوشم نمیاد و نمی تونم دوستش داشته باشم و حرکاتش، حرفاش، قیافش حتی، یا در کل شخصیتش برام دوست نداشتنیه، ولی نزدیکش که می شم، اصلن همه ی اینا یادم می ره به طوری که می تونم دوستش داشته باشم، باهاش می خندم، شوخی می کنم، گرم می گیرم... و یا بر عکس که از نزدیک نمی تونم تحملش کنم، ولی دور که می شم می بینم خب آدم بدی هم نبوده که نشه تحملش کرد...بعد نمی دونم این اسمش فراموشیه، خر شدنه چیه، ولی هر چی که هست منو عذاب وجدانیم می کنه..اینکه "تو امروز چطور تونستی با فلان آدم نکبت اون شوخی رو بکنی، یا اونقدر گرم باهاش سلام و احوال پرسی بکنی؟ هان؟" یا اینکه " آدم عوضی! تو چطور دیشب راجع به آین آدم بیچاره اونقدر بد فکر کردی ها؟ " یا بر عکس، جای روز و شب

البته شاید هم تقصیر خود اون آدم ها باشه که شخصیت متضادی دارن، ولی در کل این فکرای این جوری دارن اذیتم می کنن، اونم این وقت شبی

.

هی به خودم می گم اینقد شبا بیدار نمون که هی دل دلی نشی، یا فکر و خیال بی خود نکنی

اما حرف به خرجش نمی ره! جغدی شده واسه خودش
.
نکنه مالیخولیایی چیزی دارم، ها؟

.
حال ادیت ندارم؛ ایشالا که غلط غلوط ننوشته باشم



.'

Monday, December 29, 2008




دلم می خواد یه چیزی بگم، اما حرفم نمیاد؛ یعنی حرف قابل گفتنی ندارم، یعنی دارما، ولی هر وخ کامپیوترو خاموش می کنم حرفام میان، یا تو خیابون، یا تو مترو، یا هر جایی غیر از اینجا

به قول میتی که می گه

"کجا هر جا که اینجا نیست"

.

آها یادم اومد

می خواستم بگم خدا رو شکر که تو این مملکت وضع راننده تاکسی ها اینقدر خوب شده که دیگه سر ظهر و دم غروب و شب و تو گرما و سرما و بارون و برف نیازی به کار کردن نمی بینن

خدا رو شکر

خدا رو صد هزار مرتبه شکر

.

بعدم که می خواستم بگم خدایی این جمهوری اسلامی خیلی ماهه ها
البته اگر که سیاست های داخلی رو کلن بی خیال شه

.

بعدم که می خواستم بگمممم دلمممم تنگ

نه

گررر

نه

حوصلممم سررر

نه

گرررییه

نه


من خسسستت

نه

نمی دونم هیچ اصلن

من نازکش لازم شدم

حالم داره به هم میخوره

از
.
.

.

.هیچی


من 

گم

شدم

هرکی

که

لازمم

داشت

پیدام 

کنه

اگر

نه 

که

گم

می مونم

می

می

رم




.'





Monday, December 22, 2008



هیچی

.

حرف خوردم، خوش مزده نبود اصلن


.'



Thursday, December 18, 2008




...این شبا، این روزا، این عاشقیت ها، این سرما

...این شب ها، شب ها ، شب ها

شرح حال

.

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای همگناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سر پوشیده متروک
شب افتاده است و در تالاب من دیری است
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک وتنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر مکشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی؛
نمی خواهمم بفهمانند بیدارند

شب افتاده است و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی

!بیا ای مهربان با من
!بیا ای یاد مهتابی

« مهدی اخوان ثالث »

.

اخوان شاعر سرما و تنهایی 

دل تنگی 



.'





Wednesday, December 17, 2008




برف داره می باره انگار، نه؟

من؟

نه هیچی، خواستم فقط سلامی عرض کرده باشم


 اهه اهه، قابل توجه یه آقایی



.'




Thursday, December 11, 2008




"هنوزم شبیه چرایی ؟ "


دی:


.'

Sunday, December 7, 2008




امروز تو فيلم يه جمله شنيدم به تركي...از اون جمله ها بود كه خوراك زبون تركيه... به تركي هم فقط دلنشين و خوش آهنگه، طوري كه اصلن به ترجمه نمياد و صد البته هم كه از نظر من...دختره برگشت به باباش گفت "سَن جَلَن يولّارا قوربان" و من با اين "سن جلن يولّارا قوربان" حسي گرفتما... طوري كه مي تونم بشينم نيم ساعت الي يه ساعت گريه كنم..بي مخاطب، بي پيش زمينه، بي هيچي..فقط با اين يه جمله ي خالي

.

.

.


.'








اين سرماي لعنتي فقط تو رو مي طلبه




.'




Monday, December 1, 2008




با هم بودن، دختره كه نشست قصه شروع شد، اون هي بيرونُ نگاه مي كرد و ظاهرن حواسش به پسره نبود، پسره اما به فاصله هاي ثانيه اي با يه لبخند عاشق سمجي يه نگاه به دختره مي نداخت..يه ذره با گوشيش ور مي رفت و يه نگاه به دختره...يه كلمه با دوستش حرف مي زد و يه نگاه به دختره... با همه ي حواسش پي دختره بود...ديگه نيشم باز شده بود از اين نگاه هاي پسره ، برگشتم به بغل دستيم كه مطمئن بودم اونم اين صحنه ها رو داره مي بينه لبخند بزنم كه يهو خشك شدن حالت صورتم رو حس كردم، كه ديدم كيف پولش رو باز كرده و به عكس يه پسر جوون خيره شده، طوري كه نه برگشتن منو ديد و نه دوباره برگشتن هامو 


.'