Wednesday, April 25, 2012

حالم خوبه, یعنی به قول علیرضا که شاید هم قبلن قول خودم هم بوده آدم توی این هوا بخواد هم نمی تونه بد باشه, اصلن آدم شرمنده ی این هوا می شه اگه خوب نباشه, اما یک حرفی رو این هفته دو سه نفر از نزدیکترین دوستام هر کدوم با ادبیات خودشون بهم گفتن و اون این بود که چت شده؟ فرق کردی با قبلت, از دوران اوجت به دوری و از این حرفا, به همه شون با ادبیات خودم گفتم پیر شدم و همه شون مسخره م کردن, اما خب به نوعی راست گفتم دیگه جدی.
ینی می دونی؟ نمی خوام بگم که اوضاع فعلی زندگیم و این لنگ در هواییم تاثیری روی حال و احوالم نداره ها, اما به شیوه ی خودم برای ریشه یابی دورتر ها رو که نگاه می کنم می بینم که بعله عزیزم, واقعن پیر شدم, پیر که نه, بزرگ شدم در واقع.

من ذات زندگی رو دوست داشتم و همه این رو می دونستن - هنوز هم دارم البته- و این باعث می شد ندیده و سرسری بگیرم رنج ها و سختی هاش رو و بگم "زندگیه دیگه", که نذارم عیشم منقش بشه, یک بهشت کوچکی برای خودم ساخته بودم و خوش بودم باهاش و مفتخر بودم بهش, معتقد بودم اگه خودش بده, عوضش آدما می تونن با هم خوب باشن, دوست باشن, عاشق بشن, اما این چند وقته هی روی گهش رو دیدم لامصب... به چشم خودم دیدم که آدم ها واقعنی می تونن هرجایی باشن, آدم ها واقعنی می تونن بی رحم باشن- بعله, منم هستم- , دیدم که آدم ها واقعنی از هم جدا می شن, عشقی در کار نیست, دوستی در واقع یکی از لبنیاته اگه که نخوام بگم کشکه, آدم ها واقعنی همه کس و همه چیزشون رو می ذارن و می رن, آدم ها واقعنی به هم خیانت می کنن, آدم ها واقعنی از روی هم رد می شن برای رسیدن به چیزایی که می خوان و دیدم که آدم ها واقعنی می میرن حتی.. دیدم مثل اینکه جدی جدی درد داره دختر! هر چقدر هم که ادعا کرده باشی که این چیز ها طبیعت زندگیه و باید باهاش کنار اومد.
اعتراف کنم که خیلی سنگین بود برام, که دیدن این چیزها خارج از توان من خوش بین و خوش باور بوده و داغون کرده یک بخشی از سرخوشی کودکانه م رو. بهشتم خراب شده و این شاید اسمش پیر شدن باشه... بزرگ شدن اجباری.

حالا تو دلتنگی های ابدی و کابوس شبانه روزی گشت ارشاد و جبر جغرافیایی و به گه کشیده شدن زندگانی و جوانیمون و این ها رو هم بذار تنگش. حوصله ش رو ندارم خب.

دیشب کشف کردم این که یکهو می رم تو خودم واکنش دفاعی لاک پشتیم به اتفاقاتیه که نمی تونم هضمشون کنم در لحظه, در هر مقیاسی و این هم شاید به نوعی. درست می شه حالا, من دوباره بهشتی برای خودم می سازم, احتمالن کوچک تر از قبل, شاید هم بزرگتر, نقشه ای ندارم براش هنوز, با احتیاط و تجربه ی بیشتر, شاید هم کمتر و شل تر, برای این هم تصمیمی ندارم, باید ببینم چی می شه, فعلن که بی صبرانه منتظر رسیدن پاهام به زمین هستم, اما حتمن می سازمش, چون جایی بیرون از بهشت نفسم بالا نمیاد.

به قول سنجد, بر می گردم! حتمن! هَ

.'

Monday, April 16, 2012

یه کمی چرت و پرت بگم اینجا... چه عیبی داره؟
بعضی از کامنت ها به خود سانسوری ام دامن می زنن, بعدش هی دلم می خواد یه چیزی بگم و هی نمی گم... ولم کن خب.
جیمیل گوشیم رو دیشب آپدیت کردم, یا شاید هم پرشب, امروز دیدم هیچ ایمیلی چرا نمیاد برام؟ رفتم چک کردم دیدم نه تا ایمیل دارم! حالا گیرم که شش تاش تبلیغ و دعوت و اسپم بود و دو تاش از این کامنتهایی که بعد از کامنت آدم می ذارن... رفتم آپدیتش رو آن اینستال کردم, کل جیمیلم پرید و باید از اول سینک می شد و سرعت اینترنت ایرانسل جواب نمی داد.
بهش گفتم رمز وایرلس رو بده اینو درست کنم, نداد. اعصابم رو با بی منطقی و کله شقی ش خرد می کنه. زورم بهش نمی رسه, واقعن گاوه! گاو و نفهم. می گه مال خودمه, سال هاست که می گه مال خودمه و من هر چیزی که بهش می دم نمی دونم کجا می ره که حسابمون صاف نمی شه... همه چیز اون طوری که به نفعشه یادش می مونه... مثلن بهش میگی برام شارژ دوهزار تومنی بخر سر راه و تا میاد خونه پولش رو میدی, قسمت اولش یادش می مونه و قسمت دوم نه و تا سه چهار بار بهش دوهزار تومنش رو ندی, هی می ذاره به حسابت
.

از وقتی زنگ زده و گفته اکسپت شده اشکم دم مشکمه, از تکون خوردن برگ درخت ها هم گریم می گیره وقتی بهش فکر می کنم. راهش اینه که بهش فکر نکنم, اما امروز مچ خودم رو در حالی گرفتم که به جای تولدش داشتم برای رفتنش می نوشتم توی ذهنم و این یعنی تسلیم مطلق, یعنی ناامیدی, یعنی اطمینان از اینکه این فصل از قصه مون تموم می شه و نا امیدی و ترس از نامعلومی فصل بعدی
.
نصف بیشتر این حرف توی ذهن خودمه ها, اما می تونم الان بگم که دو تا پاراگراف قبلی یه وجه مشترک دارن و از دعواهای خواهر برادری بگم و از دوست داشتنی که دعواها و اذیت هاش طعمش رو هیجانی و غیر منظره می کنه, اصلن حسش نیست ولی که فکر کنم و بنویسمش
.
باید حدس می زدم حالم برای یک ساعت پیاده روی زیر بارون سرد تند سنگی مساعد نیست و یک تاکسی می گرفتم و مستقیم می اومدم خونه و بعد از یک ساعت یخ زده و خیس و خسته و بی حوصله نمی رسیدم خونه که تا شب هم همونجوری بمونم... دلیلش احتمالن این بود که نه چیزی همراهم بود که آهنگ گوش بدم و نه چیزی و کسی توی سرم که فکر کنم بهش... حالم حتی مساعد لذت بردن از سبزی درخت ها و مه و بارون و اینا هم نبود... فقط به خودم فحش می دادم که چه موجود بیخود به درد نخور و مزخرفی هستم و حسادت می کردم به تمام آدمهایی که با هم بودند در آن لحظه های طلایی... شاید هم نقره ای, چه می دونم...

اینم بگم دیگه... همینجوری که داشتم می رفتم چشمم خورد به یک تابلویی.. نوشته بود کافه فندق.. خودم رو رسوندم اون طرف خیابون که از جلوش رد شم.. خیلی کوچیک بود و به قول بهار اندازه یک فندق بود واقعن. درست ندیدم توش رو, در حالی که آب از نوک دماغم و نوک چتری هام داشت چکه می کرد ایستادم که دید بزنم و از ویترینش که چیزمیزای سیگار چیده بودن شروع کرده بودم که دیدم از تو یک دختری برگشت و نگاهم کرد, انقدری نگاهم کرد که بی خیال دید زدن توی کافه شدم و راه افتادم و اونم در همون لحظه دوباره با یه سرخوشی و مهربونی خوبی در حالی که داشت می گفت "آخی"- واقعن گفت ها, گفت آخی, شنیدم که گفت و فکر کردم شاید شبیه بچه های گل فروش سر چهارراه ها شده ام, یا اینکه خیلی بیچاره است قیافه ام- برگشت سمت دوستش.
چه می دونم, شاید آخی لازم بودم دیگه, البته من که ناراحت نمی شم کسی بهم بگه آخی, یکی از دوستام بود که ناراحت می شد بهش بگن آخی, یادم نمیاد کی بود.. به هر حال من ناراحت نمی شم.. نمی دونم چی گفته که... شاید گفته آخی چه تنهاست, یا آخی چه خیس شده, یا آخی چقد شبیه فلانیه, یا آخی چه طفلکیه, یا آخی دماخشو... شایدم مثلن گفته آخی! این دختره چقد بامززه ست, والا! خیلی هم خوب و واقعی، ناراحتی نداره که


.'

Saturday, April 7, 2012

دیشب دعا کردم فکر کنم, بعد از سالها... نفهمیدم چی شد, تصورش که کردم که اعصاب ندار و کلافه و بی حوصله ست, که موبایلش رو پرت کرده یک گوشه و رفته یک گوشه دیگه گرفته خوابیده, یا نشسته گریه کرده, یا خیره شده به یک نقطه و هزار تا فکر دیگه... تصورش کردم و دیدم هیچ کاری نمی تونم بکنم توی اون لحظه, بلد باشم هم نمی تونم...  نه حرفی, نه بغلی, نه لبخندی, نه نگاه پر مهری, و نه حتی سکوتی... بعدش یک چیزی توی دلم تکان خورد براش, چشم هامو که بستم یک نوری داشت توی سیاهی و همهمه هی می پرید بالا, نرم و آرام بخش, گمان کردم که دعا بود.

.'

Thursday, April 5, 2012

مدت ها بود جمله ای اینطوری منو نگرفته بود. حالا دو شب و دو روزه که توی خواب و بیداری دارم بهش فکر می کنم, یعنی فقط به اون فکر می کنم و نه به هیچ چیز دیگه ای, به اون جمله انتقامی!
انتقامی واقعن! هزار جور دلیل و توجیه منطقی و واقعی در ذهنم براش دارم ها, عقلن رد می شه اما چیز های دیگری هست این وسط, آدم ها بعضی وقت ها به یک جمله بندند, تو بگو یک تار مو.
هر ایمان سست شده ای بند یک جمله ست انگار. خود ایمان هم زیاد مهم نیست, مهم قبل و بعد از اون جمله ست, مهم اون لحظه ای ه که تو مجبور می شی سرت رو از زیر برف دربیاری بیرون و فکر کنی و دوباره ایمان بیاری.. یا کافر شی.
اینکه چیزی که با چنگ و دندون حفظش کردی و هزار بدبختی کشیدی و جیک ات در نیومده با یه اشاره انگشت یه بچه ی شیطون بیافته و بشکنه - یاد یک صحنه ای از تام و جری افتادید؟ خب بیافتید لطفن, دقیقن همان منظورم بود - و حالا باید یک فکری براش بکنی.

تازه از من بپرسی می گم این ها هم شاید زیاد مهم نباشند, مهم اینه که چیزهایی هست که می دانی و فقط هم خودم می دانی و دقیقن هم از همون هاست که داغانی.

پایان پیام

.'

Tuesday, April 3, 2012

خیره به دست هات خواب می بردم

خیال

.'

Monday, April 2, 2012

تست می شه
یک ک ک ک
دو و و و
سه ه ه ه