Sunday, November 29, 2009



مثل عکسی که گرفته می شه و لحظه به لحظه ی قبل از چیک شاتر و ثابت شدن تصویر تو یاد آدم می مونه، بچگی هام و حتی بعد ترش مدام جلوی چشممن، با عکس های رنگ و بو داری که توی ذهنم ردیف شدن و لحظه هایی که وصلن به هر عکس.. حالا نمی دونم این خاصیت سرما و زیر لحاف تو خود جمع شدن و کرسی ه یا مرض شیرجه زدن به گذشته ی منه که با سرما بیشتر می شه و هر بار هم تصویر های جدید میان تو ذهنم و قصه و قصه و قصه...

آلبوممو اینجا ورق می زنم... دوست دارم تصویر هام رو ثبت کنم... حالا می خواد خود شیفتگی باشه یا شوقی که همیشه داشتم برای دونستن زندگی و جویدن لحظه هام...

به زودی...

.'


Saturday, November 28, 2009



اولين چيزي كه از مامانم دورم كرد مدل قربون صدقه رفتنش بود. يادمه يه سالي بود كه من پشت سر هم مريض مي شدم، از سرماخوردگي و آنفولانزا بگير تا سرخك و آبله مرغون و اوريون... هر كسي يه جور لوسم مي كرد و قربونم مي رفت، يكي يه دونه بودم و همه ی فامیل بسیج می شدن وقت مریضیم.

عمه بزرگه و مامان بزرگ راه به راه كوفت و زهرمار برام دم مي كردن و مي ريختن تو حلقم، پژمان مي اومد خونمون و باهام بازي مي كرد و كارتون تماشا مي كرد پيشم، گاهی حتی اسباب بازی های بچگی هاش رو هم که هیچ وقت بهم نمی داد و نگه شون داشته بود برای بچه ش برام می آورد تا بازی کنم، صنم برام از اون شعرايي مي خوند كه فقط خودش بلد بود و کلن چون خوب زبونمو می دونست خیلی بلد بود لوسم کنه، بابا تاب تو خونه مو راه مي انداخت و هي با اون آب ميوه گيري دستيه که دوسش داشتم برام آب ميوه مي گرفت، عمه پروين كه كرمان دانشجو بود زنگ مي زد و با اون سر زندگيش كه هنوزم حال آدمو جا مياره قربونم می رفت كه يكي يه دونه شم و ته تغاريشم و يه سري شعر و حرفاي آهنگين ديگه كه هميشه برام مي خوند، اون بار گفت برام با پست يه چيزي فرستاده که تا خوب بشم می رسه دستم و من ذوق كردم كه " به اسم خودم؟" و اين يعني پستچي كه مي اومد به جاي اينكه اسم بابامو بگه يا مامانم يا هر كس ديگه اي از بزرگ تر ها، دم در حياط پاييني كه هميشه باز بود مي ايستاد و دو سه بار بلند داد مي زد خانوم يگانه ي فيلان و از اينجا به بعدش كلن يه قصه ي ديگه ست و اون ذوقي كه مي كردم، بابا بزرگم از مغازه ش برام مداد رنگي و شمعي و دفتر نقاشی و پاکن و مداد و اينا مي آورد، خاله طيبه هزار تا قصه بلد بود بگه با هر يه قاشق غذايي كه نمي خوردم و به زور مي خوروندم، خاله نوشين مي خندوندم اونقد كه يادم بره اصلن چه مرگمه! يعني من يادمه اوريون كه گرفته بودم، همزمان بود با اون سرياله كه شبكه دو مي داد و یه سلطانی بود كه با رومي ها مي جنگيد و خالم هي منو با اون ورم تشبيه كرده بود به يكي از اون رومي ها و هي مسخره بازي در مي آورد، طوري كه من با اينكه از درد نمي تونستم بخندم، اما غش كرده بودم از خنده و اينا، خاله شهرزادم هم حتی سرشو از تو کتاباش می آورد بیرون و برام نقاشی می کشید و اين طوري ها كلن و داشت خوش مي گذشت حسابي

مامانم چی اما؟ با گريه و چشمايي سرخ مي شدن مي نشست بالاي سرم و نمي ذاشت لذت ببرم از مريضي و اون همه توجه بيش از حدي كه داشت بهم مي شد و بدتر از اون اينكه مي گفت و هي مي گفت و چشم تو چشمم هم مي گفت و جدی هم می گفت و از ته دلش هم می گفت كه " خدا هر چي درد و بلا داري رو بگيره بريزه تو جون من" و من با اين جمله ديوانه مي شدم، دیوانه رسمن! اعصاب پنج- شش ساله م جدن به هم می ریخت، بغضم مي گرفت و خودمو به شدت سرزنش مي كردم، اما نمي دونستم چي بايد بگم و چي كار بايد بكنم...

هجده-نوزده سال گذشته، اما اون حس بد هنوز كه هنوزه يادم نرفته، با همه شدتش... اون حس بد "آي مامان" رو از درد هام حذف كرده، كاري كرده كه هميشه مامانم آخرين كسي باشه كه مي فهمه من يه مرگيم شده اون هم در صورتی که دیگه "مامانم نفهمه!" ها و تلاش ها نتيجه نداده باشه برای ندونستنش

اون حس بد اولین چیزی بود که از مامانم دورم کرد... و ما شدیم این دو تا غریبه ای که الانیم

.

از پست پایین یاد این افتادم یهو...گفتم بگمش..

.'

Friday, November 27, 2009




امروز ظهر از خونه تا كتابخونه داشتم تو دلم تلفني با بچه م که گذاشته بودمش خونه مامانم حرف می زدم... از این حرف های معمولی که چی کار می کنی قربونت برم؟ و ناهارتو خودی؟ و کارتون چی داره؟ مامان دلش برات تنگ شده ها و مامان بزرگو اذیت نکن و چی دوس داری برات بخره مامان؟ و اینا... چه زبونی هم می ریخت پدر سوخته...

...پسر بود


.'

Monday, November 23, 2009





نه که من آدم دیر تصمیم بگیر و کلن کند و یواشی هستم و محتاط البته! اینه که این تصمیمات یهویی و خل خلانه ای که می گیرم گاهی اوقات رو جدن دوست دارم! خصوصن اونایی رو که گندش بعدن در میاد

مثل هفته پیش که حالا یه چیز مفصلی فکر می کنم باید راجع بهش بنویسم، مثل این یکی که نمی تونم هیچ وقت ازش بنویسم تا گندش به موقع ش در آد... بعله:ی


.'



Saturday, November 21, 2009



اين افت كلي انرژي تو ماه هاي سرد و خصوصن آذر و دي و حالا يه چن روز اين ور اون ور ترشون چيزي نيست كه مخصوص من باشه، اما چيزي كه من مي تونم راجع به خودم بگم و بي ربط نيست به زمان و مربوط به حال حاضر هم هست و نه قطعن چند ماه آينده -چون به هر حال آدمه ديگه، منم كه اين ور اون ور ندارم كه- اينه كه اين روز ها ميل به گم و گور شدنم به شدت بالا رفته و يه آدم حوصله ندار و حوصله سر بر(تر؟:ي)ي شدم كه جز با همون دو سه چهار نفر آدم خودش معاشرتش نمياد با هيچكس.

فوق برنامه تعطيله، يعني حال و حوصله و انرژي اضافي ندارم هيچي و حوصله ي توضيح دادن اين بي حوصلگي رو هم، در حدي كه مثلن اگه قرار باشه با يه آدم ديگه اي حرف بزنم و يه لبخند الكي اي بزنم و مزه اي بريزم احيانن، ترجيح مي دم اون همون نيم ساعت يك ربعي باشه كه هفته اي يه بار مجبورم برم با استادم كركسيون كنم و نه جواب دادن به خانمي كه تو مترو ازم مي پرسه توپخونه كدومه و نه لبخند زدن و گفتن "آره" به دختري كه تو كتابخونه ازم مي پرسه كه آيا معماري مي خونم يا چي و چي كلن!

خب البته در عمل كه نمي تونه اينطوري باشه كه، اما خب نظريش همينه كه گفتم!

دلم مي خواد برم تو لاك خودم و با جديت كار كنم و درس بخونم و هيچ صدايي نشنوم و هيچ حرفي نزنم، همين!

.

از ساعت يك و نيم دارم اين حرف ها رو مي نويسم و اگه پستش نكنم ديگه تو اين وبلاگ نمي نويسم، چون شب هاي متوالي ايست كه من دارم از اين چيز هاي حال ندار مي نويسم و پستش نمي كنم، چون هي مي گم كه چي بشه؟!

خب هر چي! مگه از اولش قرار بود چيزي بشه؟

مغزم پر از چرت و پرته، همه رو ميام همين جا مي نويسم، خب؟

زت زياد

.'

Tuesday, November 17, 2009



فکر می کنم دیگه کم کم وقتشه که دو سه تا آهنگو از پلی لیستم حدف کنم و ... نقطه سر خط

!اوهوم... همینه


.'