Thursday, June 3, 2010




این شکلی زین پس، شاید خب.

.
یه دسته گل میخک قرمز سه روزه که توی اتاقم دلبری می کنه...

.
بنفشه ی آفریقایی مچاله شده بود، جاش تنگ بود، هی بزرگ می شد و مچاله می شد و برگ‌هاش خشک می شدن، دیروز برش داشتم بردم بلکه یه گل‌فروشی پیدا کنم که گلدون داشته باشه، توی فرحزادی نرسیده به ایوانک یه باغچه پیدا کردم، یا گلخونه، یا هر چیزی که اسمشه... خیلی فضای خوبی داشت، می شد یه ساعت توش چرخید و هی از آقاهه اطلاعات گل و گیاهی گرفت. آقاهه جوون بود و مهربون و با یه لهجه ای حرف می زد که درست نمی فهمیدم چی می گه، هر بار که چیزی می گفت من یه بار می پرسیدم "چی؟" و در همان حال هی سعی داشتم "چی؟"‌هام تکراری نباشن و با لحن‌ها و شکل‌های مختلف بیان بشن از اون لحاظ که هی یاد نسیم می افتادم که توی اردبیلک بهم می گفت نگو مرسی، بگو دستتون درد نکنه!
گلدون لعاب خورده نداشت، یه دونه سفالی معمولیش رو  که برای گلم نسبتن بزرگ بود برداشتیم و بردیم خاکش کنیم، توی راه چشمم خورد به کاکتوس ها و عاشق یکی شون شدم ، گلدون اش کوچیک بود خیلی، یک سوم گلدون قبلی بنفشه و با همون گلدون سیاه پلاستیکی خیلی جذاب بود، اما من تا اومدم از آقاهه بپرسم که این هم باید جاش زیاد شه یه نه، دیدم خودش داره بهم می گه که اینو بذارم توی گلدون قبلیت یا نمی خوای؟ و خب دیدم که آره دیگه... آوردمشون خونه، به کاکتوس آب دادم و بنفشه رو گذاشتم توی یه کاسه آب که از پایین آب بخوره.
صبح رفتم به بنفشه آفریقاییم سر بزنم، دیدم گل داده... یه خوشحالی مامان‌طوری بهم دست داده بود، حالا هی هر دو دقیقه یک بار می رم نگاهش می کنم و نیشم باز می شه.

.
هر شب تنهایی.

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد...

.
با پشه‌ها در گیرم. چند روز پیش بود که داشتم فکر می‌کردم اگه پشه بودم، ترجیح می دادم به جای پیف پاف با مگس کش پلاستیکی بمیرم، راحت. بعد دیشب یکی شون اومده بودم بین من و مانیتور هی این ور اون ور می رفت، با دستم آروم زدمش کنار، پرت شد و خورد به پیشونیم و بعدش من هی رقیق شدم، هی رقیق شدم و دگرگون شدم اصن.
پشه ها هیچ وقت منو نمی زنن، یعنی به ندرت، یعنی همیشه من آخرین انتخابشونم برای حمله، مردما می‌گن گوشت‌تلخ ام و حالا هر چی هم که می خوام باشم، من در حالت عادی دیگه هیچ وقت هیچ پشه‌ای رو نمی کشم و این تصمیمم حالم رو خوب می کنه. جدی.

.
نمی‌ دونم این چند روز عمه‌م رو کجای دلم بذارم، شهید می شم اگه بیاد. گریه‌م گرفته. کاش خودش بفهمه، نیاد اینجا!
چی کار می خواد بکنه از صبح تا شب اینجا؟ با کی می خواد حرف بزنه وقتی مامانم نیست؟ کجا می خواد بخوابه وقتی من اتاقمو لازم دارم تا صبح؟ من چجوری به کارام برسم خب؟

یعنی از ته قلبم متنفرم از این محبت های بی جا!!

.
تمام


.'