Wednesday, October 3, 2007

69.





این شعر حالا چرای شهریار ، منو بالا پایینم می کنه اصن ، هر دفه می خونمش دچار رقت شدید روحی و عاطفی می شم
...لا مصب خیلی قشنگه


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زود تر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا


وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش ، سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین! جواب تلخ سر بالا چرا
ای شب هجران! که یک دم در تو چشم من نخفت
این همه با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بُوَد غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا



.'


No comments: