من همه ی طول سال ُ منتظر می موندم که عید شه و اونا بیان، اونا ولی منو بازی نمی دادن...خب حق داشتم ناراحت شم و زر زر کنم
.
خونه ی مامان بزرگم ته یه کوچه ی بن بست شیب داره...یعنی کوچه می رسه به حیاط پایینی و بعدشم بیست سی تا پله می خوره می ره به حیاط بالایی، طوری که بالای پله ها که می شینی، کل کوچه و ورودیش و رفت و آمدا معلومه...روزایی که قرار بود یکی از عموهام بیان از صبحش که پا می شدم، می نشستم رو پله بالاییه و دستامو می ذاشتم زیر چونم و تا وقتی که ماشینشون بپیچه تو کوچه همونجا منتظر می موندم، بعدش داد می زدم رسییییییدن رسیییییییدن و می دوییدم از پله ها پایین
الان او پله های رو به کوچه برای من سمبل انتظارن
گمونم این منتظر موندن و صبر داشتن به سبک مامان بزرگا و این دوست داشتن به سبک عمه ها رو از همون موقع یاد گرفتم
.'
No comments:
Post a Comment