Monday, September 15, 2008






ما الان در اوايل قرن بيست و يكيم و من دارم به دختركي فكر مي كنم كه صد سال بعد داره كتاب معماري معاصرش رو يا فايل يا هر چيزي به رسم اون موقع رو ورق مي زنه وتاريخ هايي رو كه مي بينه و مي خونه رو از تاريخ خودش كم مي كنه ومي ره تو فكر ما.. اون وقت از موقعيت اون ما مي تونيم آدماي دوست داشتني، آدماي بيچاره، آدماي مبارز و آزاديخواه، آدماي خسته، آدماي نفرت انگيز و ...صد سال پيش باشيم...

منظورم مايي هستيم كه در آينده به طور كلي بهمون نگاه مي شه نه شخص من و شما كه در فصول بعدي كتاب به تفصيل در موردمون بحث كارشناسي شده :دي

.



نگفتم آخر نه؟

كه مبدا تاريخ برام روز تولدمه و هر تاريخي رو از اون كم و زياد مي كنم تا ببينم چندتاست و چند سالشه... از سن و سال آدما گرفته تا تاريخ ته شعراي خدا بيامرز شاعرا...

نگفتم نه.. مي خواستم بگم از نمود هاي خود شيفتگيمه كه دوست جاني گفت اين يكي رو كور خوندي كه هيچ دخلي به خود شيفتگي نداره و گردن طفل سه ساله ي درونه كه دنيا رو حول مركز خودش مي دونه

بگذريم

.


گفتم خدا بيامرز چون سر و كارم به زنده هاشون تك و توك بيافته، نيفته...

.


يه تصويري دارم از يه دم غروبي كه هوا ديگه تاريك شده ولي كوه ها و دشت ديده مي شن هنوز..چند كيلومتر اون ورتر جنگه و صداي توپ مياد هر از گاهي ولي من دور از هياهوي جنگ يه آرامش و مهمتر از اون امنيت خاصي دارم...محيطم شبيه يه روستاي خالي از سكنه ست، شايد هم من رو پشت بوم تنهام..
تصويره اونقدر بهم نزديكه و واقعي كه خنكي و رطوبت و تازگي هواشو حس مي كنم رو صورتم، اما نمي دونم از كجا اومده

شايد بد خوابيدم ديش م جابجا شده...

.



مي دوني؟ تنهايي و بيكاري هيچي هم نداشته باشه، تصوير زياد داره


.'




3 comments:

Anonymous said...

به نظرم پست هات خیلی روند خوبی به جلو در پیش گرفتن!

خیلی وقته می نویسی!
خیلی خوبن!

Anonymous said...

ببين يه روستاي خالي از سكنه هر جور كه فك كني خيــــلي ترسناكه!خيلي!

Anonymous said...

اين بند اولو خوب اومدي :دي