Monday, December 1, 2008




با هم بودن، دختره كه نشست قصه شروع شد، اون هي بيرونُ نگاه مي كرد و ظاهرن حواسش به پسره نبود، پسره اما به فاصله هاي ثانيه اي با يه لبخند عاشق سمجي يه نگاه به دختره مي نداخت..يه ذره با گوشيش ور مي رفت و يه نگاه به دختره...يه كلمه با دوستش حرف مي زد و يه نگاه به دختره... با همه ي حواسش پي دختره بود...ديگه نيشم باز شده بود از اين نگاه هاي پسره ، برگشتم به بغل دستيم كه مطمئن بودم اونم اين صحنه ها رو داره مي بينه لبخند بزنم كه يهو خشك شدن حالت صورتم رو حس كردم، كه ديدم كيف پولش رو باز كرده و به عكس يه پسر جوون خيره شده، طوري كه نه برگشتن منو ديد و نه دوباره برگشتن هامو 


.'



No comments: