Monday, March 30, 2009




بعد از نه روز مبارزه ی نفس گیر بلاخره تسلیم شدم...رفتم دکتر و همون طوری که تب دار و مریض - بر وزن کج دار و مریز لابد- کیسه ی یک کیلویی قرص و آمپول و شربت و این چیزا رو گرفته بودم دستم و با فضولی هر چه تمام تر داشتم کند و کاو می کردم که ببینم چند تا آمپول توشه و منتظر بودم که خانومه ناهارشو بخوره و بیاد، داشتم به این فکر می کردم که وااای! چه خوب شد که زود تر نیومدما..والّا معلوم نبود توی اون وضعیت رو به قبله گی چی کارم می خواستن بکنن:ی

الان لوسم ِ و از اونجایی که تو اون دنیا از این خبرا نیست که من خودمو لوس کنم...خب توی وبلاگم که می تونم...البته اعتراف می کنم که صبح، یعنی همون ظهر که بیدار شدم از خواب فکر می کردم که کاملن خوبم و می تونم برم بستنی بخورم دیگه، ولی سرفه ها که شروع شد و تابم شد تب، لوسیم به تمام برگشت و حق هم بدید که وقتی دکتر به آدم بگه اوه اوه چی کار کردی با خودت و اوه اوه چقدر حالت بده و اوه اوه تو چقدر مریضی و اوه اوه داغی و اوه اوه برونشیت و هی هم گوش نده که بابا من خوب شدم و اینا و ببنده آدمو به یه کیلو قرص و شربت و آمپول..خب آدم سالمم لوس می شه،چه برسه به من که نه تنها آدم سالم نیستم، بلکه یه ماهی قرمزم که اوه اوه


.'

1 comment:

نسیم said...

لوس کنی
لوس کنی
دلم برات تنگ شده ای
بزغاله ای
بوسی
بوسی
بوسی