Sunday, June 14, 2009




ساعت 3 بامداد
24 خرداد هشتاد و هشت
اينجا تهران
شهرك غرب
هنوز از بيرون صداي بوق و سوت و اعتراض مياد
به طور مداوم از ساعت 12:30
خوابم گرفته ديگه
مي رم مسواك بزنم
از در دستشويي كه ميام بيرون صداي گلوله مياد و موتور
مي دوم پشت پنجره به خيال اينكه باز اين امنيتي هان!
لباس شخصي ان،يكي مسلسل به دست و بقيه با چماق و باتوم،عين مور و ملخ ريختن،با موتور و ماشين و پياده...
انگار كه چه خبره

مي زنن،مي گيرن، دنبال مي كنن مردم رو

يكي از همسايه ها از بالا يه چيزي مي گه...فحشي شايد
يكيشون رو بهش با داد و خشم ميگه"برو تو"

جمعيت اصلي يك ساعت پيش حركت كرده بودن سمت ميدون شهرك و اينجا،توي اين خيابون درجه دو جمعيت خيلي كم بود،كمتر از 50 نفر

كسي نمونده ديگه،
از بالاي خيابون دو تا از لباس شخصي ها يه پسر جوون رو گرفتن و با هول دارن ميارنش پايين و به زور سوار موتور مي كنن و مي برنش

يكي شون كه پياده ست اطرافو نگاه مي كنه،كسي نيست!سوار ماشين مي شه و مي رن
.


همه جا ساكته و صداي جارو مياد
خوابم پريده
.


دارم به هزينه هايي كه بايد بديم فكر مي كنم... تلخه، ولي بي هزينه ممكن نيست، دلم مي گيره



.'



No comments: