Tuesday, November 29, 2011




امروز از خواب که بیدار شدم همه ش آهنگ خط قرمز تو ذهنم بود... به امید یه هوای تاه تر، گفتم از رفتن و خوندیم ار سفر... بعدش یاد اونجاییش افتادم که شهرام حقیقت دوست کنار دریا راه می رفت و الهی ناز می خوند، چقدر اون موقع گریه کرده بودم باهاش
.
امروز خوب درس خونده بودم، کیفم کوک بود از این بابت، اما دیری نپایید، سست عنصری داره بیداد می کنه. نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و نیام اینترنت
.
تصمیمم اینه که هر چی دلم خواست بنویسم و زیاد هم، چون دلم زیاد می خواد و وبلاگ خودمه. هر کی هم شرف نداره تقصیر خودشه
.
تازه دارم می فهمم مزمن یعنی چی فکر کنم. یکی دو ماهیه که هر روز صبح دارم با گردن درد به سمت پشت از خواب بیدار می شم، بعضی روزها نیم ساعت بعد خوب می شه و بعضی وقت ها تا شب می مونه، اما هر روز هست و جا خوش کرده، جالبترین چیزی که با خودش داره احتیاط ه،کیفت رو با احتیاط بلند می کنی، با احتیاط کش و قوس میای و غیره
.
ملاحظه کاری این روزها داره خفه م می کنه، خفه به معنای واقعی کلمه، اما نمی تونم بی ملاحظگی کنم، تخمش رو ندارم یعنی. می ترسم
.
از این لحاظ که معتقدم آدم به شکر چیزای خوبی بزرگی که داره، چیزای کوچیک بدش رو می بخشه، بیشتر سعیم این بوده که کمتر غر بزنم و بیشتر خویشتنداری و گذشت و سکوت و اینا، اما دلم خیلی دیگه پر شده از دست آدم هام. این یکی هم مزمنه، اما خیلی بیشتر از یکی دو ماه. انقدر دلم پره که توانایی اینو دارم که هر لحظه یکی از آدم هام رو برنجونم. خیلی وحشتناکه، خودم می ترسم از خودم، دلم پر از نیش و کنایه و گلایه ست و دلخوری، اما لبخند می زنم بهشون- بهتون هم در واقع-. کنایه سلاح دفاعی پنهان منه و این که بهش آگاهم باعث می شه بیشتر جلوی خودم رو بگیرم، چون به هیچ وجه دلم نمی خواد جاش بمونه رو دل کسی. این هم عمق دوست داشتنم رو نشون می ده، هم عمق ترسم رو. البته دوست داشتن و ترس چیزهایی سوایی نیستند از هم، قبول دارید؟
.
این یک مبارزه ی طولانی همه جانبه بوده و من الان به شدت خسته م، این روزها دیگه به زور جلوی خودم رو می گیرم که به خودم بی توجهی کنم و خوب باشم و این ها رو دارم می گم که بگم تنش های درونیم داره به نقطه ی گسیختگی نزدیک می شه. که پوستم خیلی نازک شده و هر لحظه امکان پاشیدنم به در و دیوار وجود داره، که بگم خیلی خسته م و تحمل کوچکترین ناملایمتی ای از توانم خارجه واقعن و حوصله ندارم، حوصله ی مبارزه و رقابت و مراقبت و صبر و خوشتنداری و و مسئولیت و نگرانی و از اینکه آخر این چی می شه و آخر اون چی می شه و حوصله ی هیچ چیز خلاصه، چه کاریه آخه واقعن؟
.
واقعن هیچ امیدی به آینده ندارم، دیشب دیدم می تونم همین الان بمیرم، اما احساس مسئولیت بهم اجازه نداد، اما فقط همین. غم انگیزه که به خاطر احساس مسئولیت بخوای زنده بمونی
.
یکی از تو بهم می گه وا بده بابا، تا کجا می خوای با چنگ و دندون نگه داری همه چیزو، وااااااا بده، راحت، برو خودت باش، حال کن، اما یکی دیگه از تو بهم می گه اون چرت می گه، نمی تونم وا بدم.
تا حالا صد دفعه دستم رفته سمت دکمه ی دی اکتیو فیس بوک؛ اما نتونستم.
این نتونستن ها هم از ترسه. من در واقع خیلی ترسو ام، حتی از نبودن خودم هم می ترسم اما اسمش رو می ذارم احساس مسئولیت. ترس و احساس مسئولیت و دوست داشتن هم رابطه مستقیم دارن دیگه، نه؟
.
حالم از خودم به هم می خوره، اما زیاد طول نمی کشه، درستش می کنم، چون اینه که منم و منم که اینم و من اومدم تا درست کنم و این رسالت منه واقعن
.
این دو تا دخترای معماری تو کتابخونه امروز وسط شوخی و به شوخی بهم گفتن چقدر از خودت تعریف می کنی، با خونسردی و نیش باز گفتم چون تعریف دارم. خندیدن، اما یه گوشه ی فکرم مونده همونجا، امیدوارم همینقدر که می خندیم و چرت و پرت می گیم باشه، حال ندارم دیگه یه اونا هم فکر کنم که راجع بهم چی فکر می کنن.
هی به خودم می گم خفه شو اینا غریبه ن، هی هر چی دلت می خواد نگو جلوشون، به خرجش نمی ره، جو گیر بی ترمز که منم
.
حالم بده، فکر کنم معلوم باشه، اما با یه نگاه به آرشیو همین موقع ها از سال می تونم بفهمم که زود می گذره
.
همینا دیگه، بازم میام



.’



حتی همین الان که می خوام اینا رو پست کنم فکر می کنم نکنه یه موقع نامردی باشه؟ نکنه کسی رو اذیت کنم؟ نکنه کسی فکر بد بکنه؟ نکنه کوفت؟ نکنه مرض؟ چرا اینقدر وسواسی شدم آخه؟
- نامردی نیست، همه خوبن و گلن و ماهن، من عنم، خوب شد؟
+ ها
- ها و مرض! تو منی یا وکیل وصی مردم؟
+ من توام ولی توام عنی
باشه بابا من عنم، ولم کنین دیگه جمیعن! اه
+ :)
- من عنم دیگه، خیالت راحت شد؟ خدافظ