Thursday, March 29, 2012


دوباره خواندن، طبعن به دنبالش دوباره نوشتن خواهد داشت... اگر که قرار باشد با طبیعتمان پیش برویم البته.
گفتم طبیعت یادم افتاد، خانم مخفیانه از طبیعتشان گفته بودند و کلی حرف های خوب و البته حسادت برانگیز زده بودند و یک جایی هم نوشته بودند که: "اگر خودِ آدم لوسِ ننر است، آیا آدم باید خودش نباشد؟ پاسخ بنده در این برهه‌ی زمانی خیر است."
خب پاسخ بنده هم در حالت عادی خیر است، اما باید بپذیرم که در حال حاضر وضعیت زندگی‌م به هیچ عنوان عادی نیست و باید طبیعتم را نگه دارم برای روزهایی که وضعیتم طبیعی است، اینطوری نه طبیعتم هدر می رود، نه خودم دپ م زنم و سر خورده می شوم از دست این طبیعت فلان فلان شده ام.
.

دیشب قبل از خواب بلاخره پیداش شد. دیشب که چه عرض کنم، نزدیک های صبح بود و باران خوشگلی می بارید. چند ماهی بود دنبال یک ایده ای بودم برای یک طرحی، وسواس هم دارم روش که کانسپتش درست باشد و این ها، دیشب قبل از خواب آمد و حالم را خوب کرد، گرچه بی بغلی و صدای بارون و فکر کسانی که نبودند حالم را بد می کرد هی.
حالا باید دنبال روش های اجراییش باشم خلاصه.
.

گفتم خواب... شب ها خواب بد می بینم، یعنی الان 3-4 شب است که هر شب خواب بد می بینم، کابوس نه، خواب بد، توی خواب هم می دانم که خواب است و خواب بدی هم هست و واقعیت نیست، اما باز اذیتم می کنند. حتی قدرت ندارم بیدار شوم، چشم هام رو می بندم و بی خودی امیدوارم که آخرش خوب باشد. مثلن شب اول دیدم گشت ارشاد من را گرفته برده  و هیچ کس نیست که بهش زنگ بزنم بیاید دنبالم و من نشسته ام آنجا مستاصل و نگاه می کنم. تمام خوابم در استیصال گذشت و هی آدم ها آورده می شدند و می رفتند، اما من مانده بودم آنجا، خیلی بدبخت و طفلکی و درمانده بودم، تازه تا ساعت 2 بعد از ظهر هم همانطور با بدبختی خوابیدم، خنگم.
.

اگه بخوام این روزا به اطرافم نگاهی بندازم ممکنه از ترس و سکوت در جا زهر ترک بشم، یعنی قابلیتش رو دارم و داره جدن. به حجم حرف هایی که دارم که بزنم و نزده ام و نمی زنم که فکر می کنم مغزم سوت می کشد؛ اما خوشبختانه این روزها پیر دانای درونم بسیار اکتیو شده و اوضاع رو کنترل می کنه و لبخند می زنه و بهم می گه آروم باش بچه جون، این روزا می گذرن و بهشت همین نزدیکی هاست.
.

امسال قرار شده آدم بشم، یعنی یک خوبی دیدن فک و فامیل ها در اینه که تو ضعف های ژنتیکی خودت رو در دیگران به وضوح می بینی و کشف می کنی. حتی شاید ضعف ژنتیکی نباشند و الگو های نامناسب رفتاری باشند و مهم هم نیست که چی هستند، مهم اینه که از این بعد من چهارچنگولی مراقب خواهم بود که فلان حرف چرت رو نزنم که شبیه فلانی بشم و بیسار کار چرت رو انجام ندم که شبیه بیساری باشم؛ کار خیلی سختیه، اما در چند روزی که از شروع طرح گذشته به خوبی جواب داده و قشنگ خرسندم ازش.
.

یک چیز دیگری که مدت هاست ذهنم درگیرش هست حافظه ست.
می فرمایند و من هم به دنبالشان تکرار می کنم که:
"حافظه.. حافظه غمی ست عمیق
خاطره خود کلانتر جان است
بر سرت بشکند هوار شود
مثل زندان ژان وال ژان است..."

لامذهب!!
.

کارم از تشبیه و استعاره گذشته... یعنی دیدم از اولش هم اشتباه توی حرف هام از این دو تا استفاده می کردم و انتظار داشتم لابد آدم ها بفهمند که من دارم چی میگم... در بند انتزاعم. شدید! وقتی یک چیزی یا کسی ذهنم رو مشغول می کنه به خودش هر چیزی برام به طور انتزاعی به اون موضوع ربط پیدا می کنه. هیچ چیز بی ربط نیست و در واقع باید بگم که به تو پل می زنم از بهانه ها و از همه شبانه ها و می رسم به تو دوباره... از گل و شعر و ستاره می رسم به تو دوباره... مثلن
.

پستم تا این لحظه دو صفحه شده با فونت تاهومای سایز 9. هر بار یک چیزی اینجا می نویسم فکر می کنم از این به بعد بیشتر خواهم نوشت اینجا، اما نمی نویسم. این بار ولی فکر می کنم بنویسم بیشتر، چون تقریباً با هیچ کس توی دنیا حرف نمی زنم این روزها، حتی با دوستان جانیم. دلیلش خودم ام. اعتماد به نفسم رنگش پریده و با هر اس ام اس ی، چتی، ایمیلی، تلفنی یا هر نوع رابطه ای که با آدم ها می خوام برقرار کنم- که نمی کنم تا هر جا بتونم- با خودم فکر می کنم که نکنه با خودش بگه " باز این پیداش شد". می دونم دارم وسواس به خرج می دم، اما در حال حاضر از پس درست کردن این یکی دیگه بر نمیام و اینه که تریبون های رسمی و کمی سانسور شده‌ ام رو ترجیح می دم این روزها.
.

سعی کردم معلوم نباشد اما خودم که حرف هایم رو می خوانم خودم رو می بینم که دارد دست و پا می زند. البته فکر کنم طبیعی است که من خودم ببینمش. یک غمی دارد که اگر نداشت الان دقیقن 74 دقیقه بود که خوابیده بودم یا اقلن رفته بودم که بخوابم بی اینکه هیچ توقع زیادی از دنیا و زندگی داشته باشم و اما هست و من فقط امیدوارم که به زودی دیگر نباشد.


.’


No comments: