Monday, December 3, 2007

82.




..من عاشق بابا بزرگمم


عصبانی که می شم..غر که می زنم..لباسای کلاه دار که می پوشم..احساساتی که می شم و ...همه می گن عین آقامم

بلاخره ما با اختلاف یه روز از هم به دنیا اومدیم دیگه...سن و سالم که در مورد ماهی هاجواب نمی ده که

.


هیچی مثل خوشحالی این چند وقته ش شادم نکرد و هیچی هم مثل ترس از یه روز نبودنش غمگینم نمی کنه



امشب که بعد از هشت ماه دیدمش، چشام که افتاد تو چشش، دلم از غصه لرزید..چقدر پیر شده..چقدر کم دارمش



...به ندرت ممکنه رابطه ی کلامی مون از دو – سه جمله تجاوز کنه

من می بوسمش و اون دست می کشه رو موهام

..ِ.هر وقت بغلش می کنم،بعدش چشای دوتامون تر



..با یه بغضی دوسش دارم


.

امشب که بغلش کردم و زیر گردنشو بوسیدم ( آخه قدم بلند تر نمی شه ) ، بهم گفت خوب درس بخون

گفتم چشم


No comments: