Sunday, March 9, 2008




یکی از تلخ ترین لحظه های زندگی آدما اون لحظه ایه که به یه حقیقت تلخ در مورد خودشون پی می برن..تلخ که می گم..تلخه ها..چند وقت پیشا داشتم با خودم یه چیزایی می نوشتم..یه چیزایی می خوندم از قدیما...نمی دونم یهو چی خوندم یا چی نوشتم و به چی فکر کردم که برگشتم به خودم گفتم " چقد تو خنگی! " بعد انگار که آدم یه حرفی زده باشه که نباید می زده یه سکوتی اومد بینمون.. بعد اشک تو چشام جمع شد..چند ثانیه همونجوری مونده بودم..مبهوت..اشکه که چکید شروع کردم به دلداری دادنم که بابا شوخی کردم..لابد حواست پرت شده..شاید دقت نکردی..فایده نداشت، فقط دلم می خواست فحش بدم ، درا رو بکوبم به هم و برم یه گوشه بشینم زانوهامو بغل کنم و گریه کنم..بدون خودم..تنهای تنها


.'

1 comment:

Anonymous said...

amoo bemire ashkato nabine