Saturday, September 13, 2008





اون خانوم دكتره يه لحظه از يادم نمي ره... نه قيافه ش، نه اسمش، نه نگاهش، نه دستاش..هيچيش يادم نمياد جز رنگ مبهمی از مانتوش و رنگ زرد و آبي كارت ويزيتش و سين و جيم اسمش و جاي دستاش كه مچم رو گرفته بود و شونه هامو مي ماليد و اون مهربوني مصرانش؛ و همش دلخورم از حافظه ي خودم كه اد اونجا كه بايد، نبايد


.


.


.



چند روزه يه تصويري ازم تو ذهنمه از سه چهار سالگي، با موهاي تازه كوتاه شده كه شلوار نخي آبي آسموني روشن به پامه و يه دونه از اين شمشير صورتيا كه جلد آبي داشتن دستمه و دارم از حياط پايينيه مي دوام سمت بالاييه و كاملن راضي ام و خوشحال از اين كه ديگه پسر شدم و با خودم مي گم از كجا مي فهمن كه نيستم و تصميم مي گيرم از اين به بعد به همه بگم پسرم

.


عمه بزرگه مي گه يگانه با پژمان و دوستاش بزرگ شده، واسه همينم مثل مرداست...بهم بر مي خوره.. مي ذارم پاي كم سوادي و فرهنگي كه داره توش زندگي مي كنه

.



يكي از شله زرداي افطاري رو كش رفتم و با خودم بردم حموم..نشستم به خوردن كه حرفاشونو مي شنوم.. خانومه مي گه دخترت خوشگله، مامانم ميگه يه كم مثل مرداست..آتيشي مي شم، مي ذارم پاي اينكه هيچ وقت مثل ماماناي مردم نبوده، دلم مي گيره

.



تعداد كسايي كه انتقادشون در اين مورد برام مهم باشه، به پنج نفر هم نمي رسه اما واقعن تعجب مي كنم از اين حرفا، من فقط راحت زندگي مي كنم، همين! چیزی که خیلی از خانوما می خوان و نمی تونن، یا یاد نگرفتن و یا شاید هم می ترسن.. نمي دونم... شايد هم واقعن يه مشكلي دارم

.



خاطره هاي زايمان هاي مامانا رو مي خونم..پر مي شم از زن بودن و با تمام وجود حسش مي كنم


نمي دونم

.


مهم هم نیست البته



.'




1 comment:

Anonymous said...

چقده این پسته رو دوست داشتم!
ولی نفهمیدم چرا ناراحت میشی که بت میگن مثه مردایی؟
من شاید شاید خوشحال هم بشم!


خیلی زنانگی دوس ندارم!

تو رو ولی عاشقم! :D
:*