Saturday, October 11, 2008





يكي از احساسش مي نويسه.. يكي ازعشقش.. يكي از دوستش.. يكي از رفتن.. يكي از غربت.. يكي از غماش.. يكي از شادي هاش.. يكي از يه روز خوب..يكي از تولد..يكي از مرگ.. و من اين روز ها به آخر هر نوشته ي حس داري كه مي رسم ، نفسم حبس مي شه قد يكي دو جمله..تعجب مي كنم از خودم كه تو چت شد آخه؟ اين كه چيزي نگفت... و تعجبم هنوز ادامه داره 


.

همش اين چند روز ياد مامان بزرگمم...بي خود و بي جهت هي ياد اون تبليغ بستني ميهن مي افتم كه مي گفت "نه مامان جون بستنيش خوش مزه ته" و ياد مامان بزرگم كه عاشق اين تبليغه بود و هر بار ذوق مي كرد و تكرارش


.

ديروز داشتم به اين فكر مي كردم كه اگه شوخي شوخي دستم لاي اون دستگاه برش بمونه و يه بند از انگشتم جلوي چشمم تو يه چشم به هم زدن قطع بشه چه عكس العملي نشون مي دم؟ غير از دردش كه تصوري ازش ندارم، فكر كردم لابد اولين كاري كه مي كنم اينه كه بقيه رو آروم كنم و وضعيت خودمو ارزيابي كنم و در حالي كه همه هنوز توي شوك ن، اون تيكه هه رو بر مي دارم مي ذارم سر جاشو خودمو مي رسونم يه جا كه برام بدوزنش


.. ولي واقعن خيلي وحشتناكه..خيلي

 اين وسطا بيشتر از همه من هي دلم براي خودم مي سوزه كه اونجا كه بايد داد و بيداد راه بندازم، سعي مي كنم به همه بفهمونم كه چيزي نشده در عوض در موقعيت يه سرما خوردگي ساده مي تونم يه ماه لوس شم و آه و ناله كنم

 


.


بيماري رواني دارم به خدا

.




.'


4 comments:

Anonymous said...

روان ات مريضه جانم :ديييي

یگانه said...

خودمم كه همينو گفتم:ديييييي

Anonymous said...

سلام دردونه!
چرا به پیشنهاد من مبنی بر بزرگ کردن فونتت توجه نمیکنی؟؟
:(
من الآن یه غمگینم که نیاز به خیلی توجه دارم!
ینی خیلی وقته که یه غمگینم! که نیاز به توجه دارم!

یگانه said...

بزرگ ترش بي ريخت مي شه