Wednesday, October 15, 2008




از شيب خيابون كه بالا ميومدم فكرم رفت سمت مرگ...نه هر مرگي.. مرگ يهويي.. تو يه لحظه يا در عرض چند ماه.. به آدمي كه تا همين امروز سالم بوده..بدون هيچ مشكلي زندگي مي كرده..يهو همين جوري الكي يه جاييش درد مي گيره و اونم الكي مي ره دكتر كه از شر غرغر هاي اطرافيانش.. مامانش..زنش..شوهرش و اينا كه چرا نمي ري دكتر خلاص شه كه دكتر هم الكي اكلي بهش مي گه برو فلان آزمايش رو بده و فرداشم يا چند روز بعد بهش مي گه شما همينطوري الكي الكي دچار يه بيماري خطر ناك پيشرفته شدي و هيچ كاري نمي شه برات كرد و بهتره بري با زندگي و فك و فاميل و دوستات و اينا خداحافظي كني و به حسابات برسي كه ديگه كارت تمومه و بعد از چند ماه هم مي ميره...به اين كه چقدر عوضين اين دردا

يا به آدمي كه تا همين دو ساعت پيش..تا همين دو دقيقه پيش با تو نفس مي كشيد و با تو حرف مي زد و با تو مي خورد و ميخنديد و بوووود...ولي تو يه لحظه ديگه نيست.. يهو! فقط تو يه لحظه

.

از مردن آدما همیشه یه جوریم می شه..این شاید از خوشبینی زیادمه که همیشه به هر برگشتی امید دارم..دير ترين كسي ام كه نا اميد مي شم.. ولی وقتی کسی می میره، ینی برگشتی نیست ،ینی امیدی نیست که بازم باشه..يعني خدا حافظي تا هميشه ي دنيا..اين خداحافظي لعنتي..خدا حافظي هميشه تلخ و تلخ ترين خدا حافظي ها... از اینا گذشته ،سخته باور اینکه یکی که تا همین دیروز بود ، تا همین یه ساعت پیش ، دیگه نباشه..

.

من اين مرگ رو.. مرگ اين جوري رو باور نمي كنم.. اين كه تا همين الان بود ولي ديگه نيست رو باور نمي كنم.. مجبورم كنار بيام ولي باورش، دركش.. برام واقعن سخته

.

در همين راستا داشتم فكر كردم اگه زبونم لال زبونم لال-:دي- من يهو قرار باشه بميرم اونم تو يه لحظه و ناگهاني...چطور اتفاق مي افته واقعن؟
چطور ممكنه كه من بميرم در حالي كه باورم نشده باشه كه دارم مي ميرم؟ مي شه آدم قبل از اينكه باور كنه بميره؟ تو همون يه لحظه شايد باور كنم ها؟ شايد..من كه نمردم ، نمي دونم شايد بشه

.


به اين ور خيابون كه رسيدم، اتوبوس راه افتاد و مرگ مغزم و لرزوند..رسيدم خونه و بعد هم پست اون پسره يه بار ديگه

بند دوم رو سه ماه پيش نوشته بودم ولي

تازه به اينم فكر كردم كه اگه از همون يه روز يه جات درد بگيره و فرداش بفهمي و اينا بگيرم، خيلي امكانش كمه كه اتفاقي خاصي بيافته يا احيانن بميرم...چون درك اينكه يه دونه درد كه يه روزه اومده بخواد همه ي چيز رو مختل كنه و من يهو كار و زندگيمو ول كنم و بيافتم دنبال اون برام ممكن به نظر نمياد..پس احتمالن به چند ماه مونده ي زندگيم با همون روال قبل ادامه ميدم 


خلاصه به همه ي اينا فكر كردم ديگه

خلاصه ترش اين كه من فكر مي كنم

من زياد فكر مي كنم

ولي فكرام به جايي نمي رسه كلن :دي



.'





1 comment:

Anonymous said...

آجو
من الان از پيج بهمن ميام
مي خوام يه كم به مس شراي امين و شادي فش بدم
ببين ، خدايي حقش بود بگم امين چه جامهري كه زدي رو پيشونيت بهت مي اد :))
بعد حيف كه از شادي طرفداري كردما :دي ااان . خب مگه اينا بريك آپ نشده بودن ؟ پس سي چه اين همه كونشون سوخته ؟ ها ها ها ؟
:دي
خالي نشدما! الان ميام بقيه ش رو تو باس مي گمت :دي
اااننننننن ااااااا